مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

من می ترسَـــــــــــــــــــــــم ... بَدم میااااااااااااااااد ...

پسر قشنگم نمی دونم چرا از صدای سشوار و جارو برقی می ترسی ، به محض اینکه اونا روشن بشن تمام تنت می لرزه و خودت رو پرت می کنه تو بغل مامانی ... وقتی دارم موهات رو خشک می کنم یه جوری با هراس به سشوار نگاه میکنی و خودت رو می چسبونی بهم و ریزه ریزه غر میزنی ... مامانی هم بهت میگه : آخه مامانی سشوار که  ترس نداره ... ببین بیا بهش دست بزن ... سشوار دوست ماست ... بهمون کمک میکنه موهامون و خشک کنیک که سرما نخوریم تازه میشه با اون موهامون و خوشگل کنیم فشن و سیخ سیخی کنیم جالب اینجاست که وقتی خاموش میشه تندی میری سراغش و باهاش بازی می کنی ... هنوز متعجبم نه به اون ترسیدنا و غر زدنا نه به این بازی کردنا وقتی جارو برقی روشن میشه هم همینط...
20 آذر 1391

من خوشم میاد ...

... عشق زندگیم وقتی مامان داره موهاش رو شونه می کنه خیره میشی بهم و نگام میکنی یعنی منم می خوام منم می خوام منم با همون برس کوچولوت موهات رو شونه می کنم ... وقتی اینکارو می کنم آروم میشی و نگام می کنی و با یه لبخند عاشقانه ازم تشکر می کنی ... خیلی بامزه است ... یادم رفته ازت عکس و فیلم بگیرم تو این حالت ... حتما عکس می گیرم و برات میذارم تو وبلاگت ... گل قشنگم وقتی حمام می کنی بعدش مامانی با گوش پاک کن گوشت رو خشک می کنه البته بخش خارجی رو ... و تو عاشق گوش پاک کنی ... وقتی دارم گوشت رو خشک می کنم اینقدر آرو میشی و چشمات رو خمار می کنی انگار مست میشی ... عاشق این حالتات هستم ... اگه در حال گریه کردن هم باشی تا گوش پاک کن رو م...
20 آذر 1391

هَی وایِ من ... گااااااااااااااااااااااااااااز خطر داره

آره دیگه جدیداً همش میای توی آشپزخونه ... آخه پسرکم آشپزخونه که جای شما نیست ... مگه اینجا چی داره که تا ولت می کنم هول میخوری و میری اون تو ... چه من اونجا باشم چه نباشم هم برات فرقی ندارم ... تندی میری اونجا و با یه چیزی خودت و سرگرم میکنی دیشب داشتم سالاد آماده می کردم واسه شام و اصلا حواسم به اطرافم نبود و تو عالم خودم بود یهو با صدات به خودم اومدم و دیدم بَه بَه چشمم روشن ... حالا دیگه خوبه ... آقا مهرتاش شیطون آویزون شده به اجاق گاز و می خواد پیچای گاز رو بچرخونه اما دستش نمیرسه و من اصلا نفهمیدم که کی اومده اینجا ... خیلی شیطونی اینقدر بی سرو صدا اومده بودی که من اصلا متوجه نشدم ... هم خندم گرفته بود هم ناراحت شدم ... خنده ا...
20 آذر 1391

ماجرای مهرتاش و سرامیکا

یادم رفته بود بگم که قبل از اینکه خونه رو موکت کنیم ... همش چشمام بهت بود که روی سرامیکا نری ... آخه خیلی سرد بودن ... همش جوراب پات می کردم ... ولی توِ بلا همش میرفتی رو سرامیکا می نشستی و بازی می کردی بغلت می کردم و می بردمت روی فرش ، تا میذاشتمت دوباره تندی میرفتی یه جایی روی سرامیکا مشغول بازی میشدی ... بعضی وقتا هم خودت رو پهن می کردی و با شکم می خوابیدی روی سرامیکا ... نمی دونم می خواستی لج من و دربیاری یا از خنکی اونا خوشت میومد ...تمام عکسایی که ازت گرفتم اون مدت این حرف من و ثابت می کنه ... با بابایی  کلی می خندیدم از دست تو ... اینم یه خاطره بامزه از شازده مهرتاش و سرامیکا     ...
20 آذر 1391

مبارک باشه مامانی صندلی غذات

  پسر قشنگم بالاخره امروز صندلی غذات رو سفارش دادم و بابایی گفت همین حالا رسیده خونه ... مبارک باشه گلم  ظهر که می خواستم ناهارت رو بدم با بابایی نشوندیمت روی صندلی ... کلی ذوق کردی و تق و پوق می کوبیدی روی سینی جلوت و کلی می خندیدی و بعدش هم راحت غذات رو خوردی البته ناگفته نماند زیاد روی صندلی نمی مونی و بعد از گذشت چند دقیقه غرغرات شروع میشه و منم باید به هر وسیله ای که شده سرگرمت کنم تا غذات رو تا آخر بخوری و بعد زودی بغلت کنم امیدوارم که کم کم بهش عادت کنی و ازش خوب استفاده کنیم جیگر مامان ... مدتی بود همش فکر می کردم که برات بخرم یانه ... از یه طرف می گفتم خیلی خوبه عادت کنی روی صندلی بشینی و غذا بخوری و منم دیگه م...
20 آذر 1391

اَه اَه ....

وااااااااااااااای این چه کاریه مهرتاش؟ کار بد ؟!!!!!!!!!!!! نچ نچ نچ نچ سه چهار روزیه که وقتی یه چیزی می خوای و ازت می گیرمش یهویی جیغ میزنی و میگی اَه اَه و با یه اَه گفتن کشدار شروع می کنی به گریه کردن ... یه گریه جدی که با کلی اشک همراهه اوج اینکارت دیشب بود ... تا دیشب خیلی نرم و لطیف اینکارو می کنی ولی دیشب اینقدر عکس العملات شدید بود که من و بابایی هم تعجب کرده بودیم هم مرده بودیم از خنده داشتیم شام می خوردیم و تو رو گذاشته بودم کنار خودم و بهت سوپ سبزیجات میدادم ولی تو طبق معمول چشمات دنبال غذای بزرگا بود ... یه تیکه نون دادم دستت که باهاش سرگرم شی ... تو هم خوشحال شدی و هی نون رو با دندونت تیکه می کردی و منم از فرصت استفاد...
19 آذر 1391

ماما ... ماما ...

واااااااااااای خدای من چه قشنگه وقتی اولین بار بچه اسمت رو صدا می کنه و میگه ماما پسر قشنگم امروز واسه اولین بار قشنگ و واضح بهم گفتی ماما ... اینقدر خوشگل این کلمه رو میگی که نگو ساعت ها دوربین به دست دنبالت بودم تا اینکه بتونم از اون حرکت قشنگ لبهات موقع گفتن مامان فیلم بگیرم و بالاخره موفق شدم ... وااااااااااااای قربونت برم من که دیگه ماما ماما می کنی اولش یکمی برات سخته و هی لبهات رو به حالت تلفظ میم میاری روی هم و فشار میدی و میگی م م بعدش میگی ماما   ماما    ماما دوستت دارم و عاشقتم وقتی میگی ماما انگار همه دنیارو میذاری تو دستام ... تو خیلی نازی پسرم ... ...
15 آذر 1391

حکایت شازده کوچولو و قطره های مکمل ( مولتی ویتامین و آهن )

  مردم تا تونستم یه قطره مولتی ویتامین پیدا کنم که تو راحت بخوری و از خوردنش لذت ببری الان عاشق مولتی هستی ، تا قطره رو نشونت میدم کلی براش ذوق می کنی و باهاش حرف میزنی ، دست و پات و تکون میدی ، کاملا میشناسیش ، با لذت می خوری و در حین خوردن هی می گی اااااااااااااِم و ما هم کلی خوشحال میشیم که تو اون و دوست داری و راحت می خوری باید بگم که چون اینجا گیر نمیاد خاله حدیث زحمت میکشه و از تهران برات تهیه می کنه ... دست خاله جون درد نکنه ... اینم عکسی از قطره مولتی دوست داشتنتی تو و حالا قصه قطره آهن بدخوراک من نمی دونم چرا این دکترا یه قطره آهن درست نمی کنن که بچه بتونه راحت بخوره و حالش بد نشه ... مامانی از شش ماهگی دکتر...
14 آذر 1391

من می کشم ، من میزنم ، من می خورم !!!!!!!!!!

باید بگم که حدود 1 ماهی میشه مجبور شدم همه زیورآلاتم رو در آرم و بذارم توی جعبشون بگو چرا ؟ ؟ ؟ آخه پسر قرص ماهم ... تو وقتی می خوای شیر خوری یا تو بغل مامان بخوابی عادت داری زنجیر مامان و میکشی ... اگه زنجیر نباشه گوشواره مامان و می کشی ... اگه لباسم پاپیون داشته باشه یا دکمه ... اونارو میکشی ... موهام و که دیگه نگووووووووووووووووووووووو وقتی داری شیر می خوری یا می خوابی ... موهام و میکشی و دور دستت تاب میدی و جیغ من و در میاری منم مجبور شدم همه زیورآلاتم و درآرم ... وقتی می خوام بهت شیر بدم هم اکثر اوقات موهام و با گیره مو جمع میکنم که تو نکشیشون وقتی ناامید میشی نه زنجیری نه گوشواره ای نه بندی نه مندی ... با دستت محکم می...
14 آذر 1391