ماجرای مهرتاش و سرامیکا
یادم رفته بود بگم که قبل از اینکه خونه رو موکت کنیم ... همش چشمام بهت بود که روی سرامیکا نری ... آخه خیلی سرد بودن ... همش جوراب پات می کردم ...
ولی توِ بلا همش میرفتی رو سرامیکا می نشستی و بازی می کردی
بغلت می کردم و می بردمت روی فرش ، تا میذاشتمت دوباره تندی میرفتی یه جایی روی سرامیکا مشغول بازی میشدی ... بعضی وقتا هم خودت رو پهن می کردی و با شکم می خوابیدی روی سرامیکا ... نمی دونم می خواستی لج من و دربیاری یا از خنکی اونا خوشت میومد ...تمام عکسایی که ازت گرفتم اون مدت این حرف من و ثابت می کنه ... با بابایی کلی می خندیدم از دست تو ...
اینم یه خاطره بامزه از شازده مهرتاش و سرامیکا
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی