مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

خاله حدیث ... آینازی خدانگهدار

امروز خاله حدیث و آینازی رفتن ... وای که چه بارونی می بارید از آسمون ... همگی دعا می کردیم پرواز کنسل شه ولی لعنتی سر موعدش انجام شد و خاله حدیث و آینازی رو با خودش برد اون دور دوراااااااا مامانی کلی غمگین شدیم ... خاله حدیث کلی گریه کرد ... می گفت خیلی دلم براتون تنگ میشه ... واسه مهرتاش و کیان آخی خوب خیلی سخته دیگه ... دوری واقعا طاقت فرساست اما چاره ای نیست باید زندگی کرد ... ایشالا دوباره روزی میاد که همگی دور همدگیه جمع شیم حدیث خواهر خوبم عاشقتم و خیلی دوستت دارم آیناز دختر قشنگم دلم واست یه ریزه شده خاله قربونت بشه خیلی دوستت دارم اینم عکس یادگاری در آخرین ساعات و لحظات دیدار قرار بود این لباس رو شب یلدا تنت کنیم ولی ...
11 آذر 1391

شازده کوچولو آواز می خونه ...

پسر کوچولوی نازنینم الان مدتیه تلاش زیادی می کنی برای حرف زدن ... اینقدر خوشگل اون زبونت رو توی دهنت می چرخونی و با تمام قدرتت صدا رو از دهانت خارج می کنی که نگو ...  من از  حدود 23 آبان ماه به بعد متوجه شدم که در حین بازی کردن آواز می خونی  ... از وقتی خاله حدیث و آینازی اومدن  اینقدر شیرین زبونی در آوردی که دیگه نگو و نپرس ... ظاهرا چون دور و برت شلوغ شده بود بیشتر سعی می کردی حرف بزنی آوایی که از دهنت خارج میشه مثل اینه که میگی تعل اونم با لهجه غلیظ عربی ... اینقدر با مزه این کلمه رو پشت سر هم تکرار می کنی که نگو شاید 20 یا 30 بار پشت سر هم این کلمه رو تکرار کنی ...در حین اینکه این کلمه رو تکرار می کنی نوک زبونت رو ه...
6 آذر 1391

خاطرات با مزه شازده کوچولو و کیان

مهرتاشم وقتی تو و کیان همدیگرو می بینین اینقدر قشنگ به هم سلام می کنین که نگو ... دو تاتون سراتون رو به هم نزدیک می کنین و دهناتون رو باز می کنین و همدیگرو می بوسین و به زبون بچگونه به هم سلام می کنین هر کدومتون مشغول بازی می شین گاهی تو ماشینای کیان رو بر میداری و شروع می کنی به بازی کردن " مخصوصا ماشین پلیسی کیان رو خیلی دوست داری" بعد کیان میاد ازت می گیردش ... تو بکش و کیان بکش البته خیلی طول نمی کشه که یکیتون تسلیم میشه و معولا کیان برنده میشه چون تو هنوز خیلی کوچولویی و نمی تونی راه بری ... گاهیم کیان کوتاه میاد و میره سرگرم بازی با یه چیز دیگه میشه اینم ماشین پلیسی پسر خاله مهربونت هر چند دقیقه که میگذره یهو می یاد سمتت نواز...
4 آذر 1391

سالگرد ازدواج مامان و بابا مبارک باشه

سه سال گذشت ... سه سال پر از خاطره ... پر از خاطرات شیرین و شور ... باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدیم ... من مادر شدم ... مهرداد پدر شده ... سه سال پیش این شب زیباترین شب زندگی من و مهرداد شده بود ... واسه این شب قشنگ یه مهمونی بزرگ گرفته بودیم که همه بهش میگن عروسی ... کلی شادی کردیم ... اونروزا فکر می کردم زندگی از این زیباتر نمیشه ... دلم می خواست توی همون روز گم بشم و اون روز و شب تموم نشه ... هنوز بعد از گذشت سه سال ، اون روز رو با تمام جزئیاتش خیلی خوب به یاد دارم ، خیلی خیلی روز قشنگی بود ...کاش میشد دوباره تکرار شه ولی حیف نمیشه زمان رو به عقب باز گردوند ... تا وقتی تو نیومده بودی زندگی خیلی خوبی داشتیم ، درسته که هر ازگاهی  پیش می...
3 آذر 1391

هورااااااااااااااااااااااااا خاله حدیث و آیناز جونم اومدن

خاله حدیث و آینازی بعد از 2 ماه اومدن پیشمون تا دیداری تازه کنیم        پسر قشنگم تو با بابا جون اینا رفتی استقبالشون ، من سرکار بودم وقتی اونا رسیدن خاله حدیث می گفت آیناز خیلی بی قراره دیدنت بوده و به عمو عارف گفته بوده که حتما تورو با خودشون ببرن فرودگاه ... وقتی خاله حدیث و آینازی رو می بینی واسشون می خندی و میری بغل آیناز... خاله حدیث می گفت کلی کیف کردم از اینکه مهرتاش اینجوری ازمون استقبال کرد ... آفرین پسر مهربونم منم خیلی دلم برای خاله حدیث اینا تنگ شده بود و لحظه شماری می کردم برسم خونه و ببینمشون ... اومدم خونه و یه دوش گرفتم و لباسام رو عوض کردم و تندی اومدم پیش شماهاو کلی خاله حدیث و آینازی ر...
1 آذر 1391

شازده پسرم تولد 8 ماهگیت مبارک مامانی

    یه دونه چوب کبریت شمع تولدم بود مهمون من تو این جشن تنها دل خودم بود شاید به کارهایم یا شعر من بخندی کیک تولدم بود یه تیکه نون قندی یه مورچه ای من و دید یک ذره کیک هم خورد یه ریزه کند و اون و با خود به لانه اش برد در راه هر که را دید دعوت به جشن ما کرد برگشت و چند تا مهمون همراه با خود آورد با این که دوستانش خیلی زیاد بودن از کیک کوچیک من  خوردن و شاد بودن     پسر قشنگم با همدیگه یه ماه پر فراز و نشیب دیگرو پشت سر گذاشتیم ... الان تو هشت ماهه شدی جیگر مامان ، خیلی خوشحالم از اینکه خدا ترو به من داده و خیلی ازش س...
1 آذر 1391

شازده کوچولو و شایلین

مامانی دیروز عصری یه نی نی کوچولوی خوشمل با مادر جونش اومد مهمونی به خونه ما ... وقتی شایلین کوچولوی خوشمل رو دیدی کلی ذوق کردی ، باهاش حرف میزدی و صداش می کردی، اونم نگاهت می کرد و برات می خندید ...خلاصه کلی با همدیگه سرگرم شده بودین  ... مادر جونش وقتی صدای غر غرای ترو از پشت در شنیده بود ، با خودش گفته بود حتما شازده کوچولو حوصله اش سر رفته بذار یه همبازی براش ببرم ... واسه همینم اومدن مهمونی خونه ما ... حدود نیم ساعتی پیشمون بودن و کلی بهمون خوش گذشت ... تو هم حسابی لذت بردی ... بعدشم مادر جون مهربون شایلین شماره اش رو به مامانی داد که هر وقت تو از تنهایی خسته بودی بهش بگم یا تو بری پیش شایلین یا اون بیاد خونه ما اینم عکسای ...
28 آبان 1391

شازده کوچولو بلا شده ... شیطون و ناقلا شده

عکسایی تقریبا بدون شرح میذارم ... وقتی ببینی خودت می فهمی چه خبره سیم آنتن در دستام مهرتاش بلا   از اینجا به بعد باید یکمی توضیح هم بدم پسر قشنگم در حال بلند شدن و تلاش کردن برای برداشتن جغجغش ده بار در کشو رو بستم و تو باز می کردی و کاغذای داخلش رو در میاوردی ... کلی خندیدیم با بابایی بعد از اینکه خوب از اولین باری که تونستی در کشو رو باز کنی فیلم گرفتیم دو تا دستگیره ها رو برعکس کردیم که دیده شیطونی نتنی اینم شازده قشنگم بعد از یه هواخوری حسابی با بابایی  جوجم تا رسید در خونه خوابش برد ... الهی قربون اون معصومیتت بشه مادر ...
26 آبان 1391

شازده کوچولو تونست روی دو پا بلند شه هوراااااااااااااااااااااااااااا

هوراااااااااااااااااا مبارکه پسر قشنگم یکی دو روزی بود گیر داده بودی به کارتن لپ تاپ بابایی و هی تق و توق می کوبیدی روش و حسابی لذت می بردی و هیجان زده می شدی  خودت ببین   تا اینکه پنج شنبه شب که داشتم فایل عکس و فیلمات رو مرتب می کردم دیدم بابایی داره از خوشحالی داد میزنه و صدام می کنه و می گه خودش بلند شد روی پاهاش قضیه از این قرار بود : در حالیکه داشتی روی کارتن می کوبیدی ، تلاش می کنی و بلند میشی کلی خوشحال شدیم و ازت فیلم و عکس گرفتیم الهی قربونت برم پسر زرنگ و قوی من بعد به بابایی گفتم کارتن رو از جهت بلندترش بذار ، ببین بازم می تونه بلند شه و اینم عکس هایی از نتیجه رضایت بخشش و موفقیت ...
25 آبان 1391