مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

مي خوام دوباره شروع كنم

پسر عزيزتر از جونم امروز بعد از مدت ها دوباره سر زدم به وبلاگت و ديدم آخرين مطلبي كه نوشتم مربوط ميشه به سال قبل .بعدا برات ميگم چي شد كه اين مدت به وبلاگت سر نزدم و نتونستم خاطرات زيباي اين مدتت و برات بنويسم . قشنگ مامان و بابا اين روزا خيلي شيرين زبون شدي و خيلي كاراي خوشمزه مي كني .كاش ميشد تمام دقايق و لحظاتش و ضبط كرد . عزيزم اين روزا ديگه همه كلمات و پشت سر ما تكرار مي كني و مي توني درخواستات و بگي بشين پاشو ببين بيا برو روشن كن چراغا غدا   يعني غذا آله يعني آره  وااااااااااااي خيلي چيزاي ديگه هم ميگي ... خيليم خودت و لوس مي كني واسه من و بابا وقتي دعوات مي كنيم لبت آويزون مي...
17 خرداد 1393

خوشگل مامان با شيرين زبونياش دلبري مي كنه

پسر نازنينم دلم هوات و كرده خيلي زيااااااااااااد خوشگل مادر اين روزا حسابي شيرين زبوني مي كني و اداهاي خوشگل خوشگل درمياري يه كليپ هست كه يه ني ني خوشمزه مثل خودت داره ماست مي خوره و اداهاي خوشگل درمياره و ميگه نه نه نه نه جديدا تو هم اين اداي بامزه رو در مياري ... وقتي دست و سرت و تكون ميدي و ميگي نه نه نه نه مي خوام درسته قورتت بدم لغات جديد كه ياد گرفتي دريا               ديا متين              دتين شيريني          شوكا و جمله كوتاه جديدت ماماني...
18 اسفند 1392

من پتو رو ميارم

عشق قشنگم ديشب بهت غذا دادم و بعدش مي خواستيم بفرماييد شام نگاه كنيم ،‌من به بابايي گفتم ة مهرداد جان لطفا پتو بيار تا من و مهرتاش بخوابيم يهو ديديم تو ا زجا پريدي و سريع رفتي سمت اتاق ،‌من و بابايي مرديم از خنده بابا مهرداد اومد دنبالت و ديد داري تلاش مي كني كه پتو رو بياري ولي موفق نشدي واست سنگين بود واسه همين رفتي بالشت و بردشتي اوردي و با ذوق داديش دست من بعدم بابايي پتو آورد و با هم دراز كشيديم خيلي واسه من و بابايي جالب بود اين حركتت اميدوارم هميشه همينجور حرف گوش كن بموني زندگيم ... البته نه اونقدري كه دچار ضعف بشي و يه حرف زور تن بدي عزيزم اميدوارم يه پسر بااعتماد به نفس و عاقل باشي عزيز دلم دوستت دارم قشنگم ...
20 بهمن 1392