مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

سفر 4 روزه اهواز

عزيز دلم هفته گذشته روز دوشنبه رفتيم اهواز و چشممون به ديدن يه فرشته كوچولوي ناز كه با اومدنش به خونه عمو مسعودت نور تازه اي بخشيده روشن شد اينقدر نانازي بود كه نگو عشق مادر كلي با داداشي آران و بقيه بازي كردي و بهت خوش گذشت همه كلي لذت برده بودن از حرف شنوي و مهربوني تو هر كاري بهت مي گفتن انجام ميدادي و از كاري منعت مي كردن انجام نميدادي يه شب نشسته بوديم كه يهو اومدي من و بوسيدي و پشت اون بوسه رفتي يكي يكي همه رو بوسيدي همه كلي ذوق كردن از بوسه هاي شيرينت مهربونم تو بغل همه ميرفتي و همه رو راضي كردي ... همه شيفتت شده بودن و مي گفتن ماشالا ماشالا به اين گل پسر كه اينقدر عاقله واسه همه جالب يود كه از تاريكي نمي...
20 بهمن 1392

خاطرات اين روزا

گل قشنگم خيلي وقت بود نتونسته بودم به وبلاگت سر بزنم ولي امروز تصميم گرفتم دوباره تند تند بيام و خاطرات قشنگت و بنويسم عشق قشنگم مدتيه ياد گرفتي در ماشين لباسشويي رو باز مي كني و از لباس گرفته تا اسباب بازي و چيزاي توي يخچال ( شير و سس و ... ) رو ميريزي تو لباسشويي ... كليم ذوق مي كني از اين كار هر چقدرم مامان بهت ميگه اينا جاشون اينجا نيست گوشت بدهكار نيست... ميري تلويزيون و خاموش مي كني بعد به مامان ميگي شن البته خلي كشيده شـــــــــــَن يعني روشنش كن هر چي بهت مي گيم و كاملا متوجه ميشي بابايي بهت ميگه مهرتاش چراغارو خاموش كن بريم بخوابيم ، تندي از مبل ميري بالا و حسابي خودت و مي كشي به سمت كليداي برق و چراغارو خاموش مي كني ......
19 بهمن 1392

اين روزا سرم شلوغه ... كمتر وقت دارم بيام

گل پسر قشنگم اين روزا خيلي شيطون تر از قبل شدي و البته شيرين تر تازگيا وقتي باهات دعوا مي كنيم قهر مي كني و ميزني زير گريه و خودت و پرت مي كني رو زمين اين روزا عاشق سي دي پكيج زبان انگليسي كه از خاله سحر برات گرفتم شدي و 24 ساعت براش گريه مي كني تا حدي كه روز پنج شنبه ساعت 5.5 صبح بيدار شدي و گريه كردي و ازمون خواستي برات سي دي و بذاريم خلاصه حتي وقتي نگاه نمي كني و مشغول بازي هستي دلت مي خواد صداش و بشنوي ديگه تو خونه سريال ديدن تعطيل شده و مامان كمي نگرانه چون اصلا دوست نداره تو همش تي وي نگاه كني اين روزا دايره لغاتت خيلي بزرگتر شده و خيلي لغات جديد ياد گرفتي يكي دو روزه صبحا به مامان التماس مي كني لباس و كار و در آره...
15 دی 1392

شناخت اعضاي بدن

پسر گلم شايد اين مطلب و بعضيا بخونن و بگن چقدر دير ياد گرفتي اين چيزارو ... ولي من به هوش و استعداد و توانايي هات ايمان دارم ... اين بر مي گرده به تفاوتهاي بچه ها در يادگيري و نشون دادن اونچه بلدن ... تو هم كارايي بلدي كه شايد بچه هاي ديگه بلد نباشن ... خيلي وقت بود كه باهات شناخت اعضاي بدن و كار مي كردم و تو تمايل زيادي براي يادگيري نشون نميدادي در كل اخلاقت اينجوريه ... اكثر چيزارو خودت خودبخود و اونجور كه دوست داري ياد مي گيري و اكثر مواقع تلاش هاي من بي فايدست و يهو يه جايي غافلگيرم مي كني و ميگم نگاش كن از كجا ياد گرفته ... حدود 1.5 ماه پيش ديدم مربيت توي دفترچه يادداشتت يه شعر نوشته و خواسته باهات تمرينش كنم بابا بزرگ پيرم دس...
24 آذر 1392

شازده كوچولو مريض شده ...

آقاييه قشنگم ... گل پسرم روز دوشنبه بالخره بغض آسمون شكست و يه بارون حسابي اومد ... ما هم كه حسابي سرخوش شده بوديم و چند بار با همديگه رفتيم از در اتاقت بيرون و تماشا كرديم و هوايي خورديم بعداز ظهر هم طبق عادتت با بابايي رفتي بيرون سه شنبه هم همينطور و ما غافل از اينكه يه ويروس بدجنس در كمين شاهزاده قشنگوم نشسته چهارشنبه متوجه شدم يكمي صدات تغيير كرده اما گفتم شاد حساسيتي چيزي باشه آخه هيچ علائمي نداشتي تا اينكه روز پنج شنبه با شنيدن صداي سرفه هاي به قول خودمون پيرمرديت فهميدم كه واااااااااي چي شده ... توي اين 1 سال و حدود 8 ماه اين بار سوم هم كه مريض ميشي يه بارش كه فروردين ماه 92 بود كه تب ويروسي اومد سراغت و چند روزي درگير...
2 آذر 1392

بوس بوس ...

قربونت برم من پسرم اين روزا خيلي خيلي شيرين تر از قبل شدي گاهي به خودم ميگم خداي من يعني اون روزاي سخت ديگه تموم شده ؟!!!! چقدر مهرتاشم بزرگ شده ... چقدر عاقل تر شده و فهميده تر ... اين روزا همش راه ميري و برامون شريرن زبوني مي كني ... يه ريز حرف ميزني به زبون خودت ... هنوز كامل متوجه نمي شيم چي ميگي ... البته تا يه حدودي از اشاره هات و حركاتت متوجه ميشيم ... اين روزا يه وقتايي كه اصلا انتظارش و نداريم ... با اون لباي غنچه شدي و با صداي بوس بوس مياي سمتمون و يه بوس من يه بوس بابا... گاهيم لبات و مي چسبوني به لبامون و فشار ميدي ... از ته دل بوس مي كني ماهارو ... واي كه چقدر خوشمزه است اين بوسا ... هر كي بهت بگه بيا بوس ب...
26 آبان 1392

كاراي قشنگ اين روزاي شازده پسر

روزها داره ميگذره و پسر خوشگلم داره روز بروز بزرگتر و شيرين تر ميشه انگار همين ديروز بود كه آغو آغو مي كردي و نمي تونستي راه بري و تكون بخوري تا همين ديروز دستت به هيچي نميرسيد اما الان دیگه هر چی عشقت بکشه از روی اوپن براحتی برمیداری...البته با شيطنت با دو تا دستهات آویزون میشی و پاهاتو میکشی بالا و سعي مي كني چيزايي كه دستت بهشون ميرسه رو بكشي سمت خودت و برشون داري و اگه نتوني اونقدر جیغ جیغ میکنی تا ما به دادت برسيم و بدیم دستت الان ديگه قشنگ ياد گرفتي ماشين بازي كني و خيلي وقتا این مدلي هستی! میری از اتاقت كاميون پر از ماشينت و مياري و همه رو ميريزي وسط پذيرايي و شروع مي كني به بازي كردن ولي خوب ب...
13 آبان 1392

بالاخره موهاي خوشگلت پرپرشدن عشقم

عزيز دلم پنج شنبه 9 آبان 92 واست نوبت آرايشگاه گرفتيم ،‌آرايشگاه سر كوچه آقاجونت بود و ساعت 5 بعد از ظهر با بابايي رفتيم اونجا اولش خيلي آروم و مودب نشستي رو صندلي كه نگو  البته عمو يه تخته گذاشت روي صتدلي و ترو نشوند روش بعدش هم برات پيشبند بست ... اينقدر آروم نشسته بودي به خودت تو آيينه نگاه مي كردي كه هممون كيف كرده بوديم عمو آرايشگر شروع كرد به كوتاه كردن موهات و هي قيچي زد و قيچي زد تو هم همنجور آروم نشسته بودي و من و بابايي تند تند بهت خوراكي مي داديم چوب شور كه خيلي دوست داري حدود 5 دقيقه اي گذشت كه البته مي دونم وااسه تو حكم 24 ساعت و داره و كم كم شروع شد ... بله طوفاني در راه بود و اون حركات خبر ميدادن...
13 آبان 1392

خبر بد در گذشت پدر گرامي زن عمو فرزانه جون

پسر نازنينم دوست ندارم از خبراي بد توي وبلاگت بنويسم ولي چه كنم كه زمونه مجبورم مي كنه روز چهارشنبه خبر دادن كه پدر زن عمو جونت از دنيا رخت بربسته و راهي منزل آخرت شده خيلي ناراحت شديم و دلگير واسه همين روز پنج شنبه با بابامهرداد رفتيم اهواز پيششون خيلي ناراحت شدم حالا كه خدا يه فرشته نازنين تو دل زن عمو جا داده و بزودي قراره ديده هامون رو روشن كنه اين اتفاق بد واسه زن عمو جونت افتاد زن عمو خيلي ناراحت بود و غمگين خوب حق داشت ولي كاريش نميشه كرد و سرنوشته ايشالا خدا بهشون صبر بده و تولد فرشته كوچولوشون حال و هواشون و عوض كنه ايشالااااااااااااا
6 آبان 1392