مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

من بلدم برقصم ...

دیروز مامان از سر کار اومد خونه بابا جون اینا ... خاله پریسا هم اونجا بود ما همگی توی اتاق بودیم و بابا جون سی دی جنگ شادی رو گذاشته بود و نگاه می کرد ... تو هم واسه خودت می چرخیدی یکم پیش ما بودی بعدش میرفتی پیش بابا جون ... یهو دیدیم صدای تلویزیون زیاد شد و بابا جون داره با خوشحالی دست میزنه ... دویدم اومدم و دیدم به به  ... شازده پسرم داره با هیجان خودش رو بالا و پایین می کنه اگه بدونی چقدر بامزه بود ... اینقدر کیف کرده بودیم که نگو ... بابا جون هم کلی خوشش اومده بود و وقتی دیده بود تو ذوق کردی از ترانه ... صداش رو بیشتر کرده بود ... تو هم هیجانت بیشتر شده بود داد میزدی و با جیغ و داد می گفتی بَ بَ بَ بَ بَ بَ ...
14 آذر 1391

من اونی رو که توی آینه است خیلی دوس دارم ...

    اِ ...!   اِ ...!    اِ ...!      آ... !    آ ...!       بَ بَ بَ بَ بَ  ....    دَ دَ دَ دَ ..... اینارو وقتی خودت و توی آیینه دیدی با خوشحالی می گفتی ... خیلی خوشمزه ای تو ... خوردنی مامان... واسه اولین بار خودت رفتی جلوی آیینه قدی جا کفشی ... وقتی خودت و دیدی کلی خوشت اومد ... تند تند حرف میزدی و هی خودت و می بوسیدی ... خیلی خیلی بامزه بود نمی دونم توی اون سر کوچولوت چی می گذشت ... شاید فکر میکردی یه نی نی دیگه است یا شایدم متوجه شده بودی خودتی و از خودت خوشش اومده بود ... دوست داشتنی من من داشتم فیلم و عکسات رو روی سی دی...
14 آذر 1391

من بلدم دست بزنم ... دست دست !!!!!

یادمه چند روز پیش که خاله حدیث اومده بود و همه خونه مادر جون بودیم چند باری خاله پریسا بهت گفت مهرتاش دست دست ... دست دست  ... مهرتاش دست بزنه ... دست دست ولی تو اصلا توجه هم نمی کردی و واسه خودت اینور اونور میرفتی تا اینکه ... دیروز که بابا جون ترو آورد خونه کلی با همدیگه بازی کردیم و مامان کلی برات آوازای قشنگ خوند ... ترو گذاشته بودم روبروم و برات شعر می خوندم و دست میزدم و می رقصیدم ... بعدشم بغلت کردم و کلی باهمدیگه رقصیدیم ...        شب  که داشتیم تلویزیون تماشا می کردیم کنار بابا مهرداد نشسته بودی ، تلویزیون روشن بود و ترانه پخش میشد ... یهو دیدم تو شروع کردی دست زدن...
13 آذر 1391

تلاش شازده کوچولو برای راه رفتن با کمک ...

خوشمزه مامانی ... الان چند روزی میشه " از روز ده آذر " متوجه شدم تلاش میکنی برای راه رفتن ... منم بهت کمک می کنم دستت رو می گیری به مبل و بلند میشی و اگه چیزی روی مبلا باشه برش میداری ... منم واسه اینکه پاهات تقویت شه و زودتر راه بیفتی، اون و  از جلو دستت دور می کنم و کلی تشویقت می کنم تا بری سمتش ... تو هم اولش یکمی غر غر می کنی  و بعدش کم کم حرکت می کنی سمتش ... میری جلو وقتی نزدیک شدی به اون وسیله دست از تلاش بر میداری و هی دستت رو دراز می کنی سمتش که برش داری ... خوب نمی تونی  دیگه چون باید هنوز بری جلوتر ... اینجاست که شروع می کنی به غر زدن و کمک خواستن  و گاهیم  می زنی زیر گریه   ...
13 آذر 1391

بابا ... بَ بَ بَ بَ .... مَ مَ مَ مَ ... گَ گَ گَ گَ

دیروز واسه بار اول تا بابا مهرداد از دانشگاه اومد رفتی سمتش و با صدای بچگونه خوشگلت بهش گفتی با با  و بابایی هم تندی بغلت کرد و بهت گفت چی گفتی ؟ تو هم دوباره گفتی با با من و بابایی خیلی خوشحال شدیم و حسابی کیف کردیم ... آفرین پسرم ... داری کم کم یاد میگیری حرف بزنیااااااااااااااااااااااا ............ از دیروز کلمه بابا رو هم در حین بازی میگی هم وقتی بابا مهردادت رو می بینی ... البته خیلی اوقات حالت تلفظت اینجوریه  بَ بَ بَ بَ  یعنی به جای الف از صدای َ  استفاده می کنی مامان رو هم وقتی ناراحتی و شیر می خوای تا یه حدودی تلفظ می کنی ... اونم میگی مَ مَ مَ مَ " حســـــــودی " :  شانس ما مامانا که شما نی ...
13 آذر 1391

راستی یادم رفت بگم ... نی نای نای ... نی نای نای

پریروز بعد از ظهر تلویزیون روشن و روی کانال جم بود ... من مشغول حل جدول بودم و تو داشتی واسه خودت بازی " شیطونی" می کردی ... یهو دیدم به محض شنیدن صدای تبلیغ " گوشی گلکسی سامسونگ " شروع کردی تو جای خودت عقب و جلو شدن  آره جونم تو داشتی می رقصیدی  هوراااااااااااا ... اینقدر واسم مهیج بود  که هل کردم و تا خواستم دوربین رو روشن کنم تبلیغ تموم شد ... بعدش بازم چند بار من گفتم نی نای نای ، نی نای نای  و تو ... بازم خیلی بامزه بود ... هر از گاهی که میگم نی نای نای ... شروع می کنی به رقصیدن ... داری کم کم رقصیدن رو هم یاد میگیری جیگر مامان ... قربون شادی کردنات برم من ماشالا هزار ماشالا پسرم توی این م...
13 آذر 1391

آشکار شدن رمز

پروفسور کوچولوی مامان دیروز که داشتم با دقت به آواز خوندنت گوش میدادم دیدم  میگی دَ دَ دَ دَ و این دَ دَ  رو اینقدر غلیظ و با هیجان و پشت سر هم میگی که ما فکر می کردیم یه چیزی مثل تَعَل تَعَل هستش   الهی قربون پسر پارسی زبونم برم ... واقعا یادگیری زبون کوچولوها سخته ها باید کلی گوش بدی تا متوجه شی چی میگن  ... البته شایدم ذوق زیاد از حد من هوشم رو برده بوده که متوجه نشده بودم پسرم میگه دَدَ کاشکی می شد فیلمش رو بذارم اینجا ... نگران نباش ... همه فیلم ها رو برات رایت می کنم و توضیحات میدم که بتونی سریع پیداشون کنی و هر مطلبی که خوندی بعدا زودی فیلمش رو هم نگاه کنی قربونت بشه مادر خوشگلم   ...
12 آذر 1391

تک کلماتی که مهرتاش تا حالا گفته

این موضوع مربوط به 25 آبان ماه 91 هستش آخر شب بود ... کلی باهات حرف زده بودم که بخواب مادر ... مهرتاشم بخوابه ... پسر نازم بخوابه و ... تو می خواستی بازی کنی منم دوربین رو برداشتم شروع کردم به فیلم گرفتن از شیطنتات ... یهو در کمال ناباوری دیدم گفتی بخواب بخواب ... نمی دونی چقدر هیجانزده شدم یکمی به فیلمبرداری ادامه دادم شاید جمله یا کلمه دیگه ای هم بگی اما خوب دیگه همون صداهای بچگونه رو از خودت در میاوردی ... بابا مهرداد رو صدا کردم و فیلم رو بهش نشون دادم اونم کلی ذوق کرد ... این فیلم رو تا حالا هزار بار نگاه کردم و از دیدنش سیر نمیشم ... همش با بابایی می گیم چقدر تن صدای مهرتاش بامزه و قشنگه وقتی حرف بزنه خاله ها و مادر جون اینا هم...
11 آذر 1391

شازده پسرم در حین گریه مامان و بابا رو صدا میزنه

گل مادر جدیدا متوجه شدم که در حین گریه هات میگی بابا   بابا   بابا    ماما   ماما   ماما خیلی جالب بود برام اولین بار روز چهارشنبه 8 آذر 91 متوجه شدم ... قبل تر از اونم در حین گریه کردن یا غر زدن متوجه میشدم من رو صدا میزنی ولی اینبار خیلی واضح گفتی هم بابا رو هم مامان رو و من کلی ذوق کردم و تندی تماس گرفتم به بابا مهرداد خبر دادم البته بعد از اون دیگه پیش نیومد به وضوح بگی بابا یا مامان ولی تلاش می کنی ... حرف با و ما رو از لابلای غر غر کردنات میشه تشخیص داد  الهی فدات شم که کم کم می خوای حرف بزنی     ...
11 آذر 1391