مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

فردا میریم بندرعباس هوراااااااااااااااااا

مامان قشنگم فردا داریم با مادر جون میریم بندرعباس ... قرار بود مادر جون تنها بره و چون کسی نبود از گل مادر نگهداری کنه مامان سارا هم تصمیم گرفت از این توفیق اجباری استفاده کنه و بره پیش مادربزرگش و خاله ها و دایی هاش   خیلی خوشحالم که دارم میرم پیش مادر بزرگ و خاله ها و دایی هام ... خیلی دلم براشون تنگ شده بود و این فرصت خوبی هست برام هم حال و هوام عوض میشه هم تجدید دیدار می کنم حالا همه اونجا بی صبرانه منتظر دیدن روی ماه گل مادر هستن و می خوان حسابی باهات بازی کنن جیگرم ... می دونم که به تو هم کلی خوش میگذره احتمالا تا 2 هفته ای که اونجا هستم نشه وبلاگت رو آپدیت کنم پس از همه دوستان و عزیزایی که به وبلاگ سر میزنن م...
6 دی 1391

وقتی خودت و لوس می کنی یعنی ...

جیگر مامان تازگیا یاد گرفتی وقتی یه چیزی رو می خوای ازمون بگیری و می دونی بهت نمی دیم ... خودت و لوس می کنی ، صدات و ظریف می کنی و می گی دَدَ دَدَ و یا بابا ماما و آرو آرو میای سمتمون و بهمون آویزون میشی ... گاهیم سرت رو میذاری رو پاهامون یا سینمون و هی حرف میزنی و اینجوری به خواستت میرسی ... که خواسته هات شامل گرفتن موبایل ، کنترل یا خوراکی و ... هست. اینقدر این کارت و بامزه انجام میدی که نگو ... جیگرمی عشقم دیوونم می کنی وقتی این اداهارو در میاری بابایی مهردادت هم همیشه از این کارت تعریف می کنه و کلی کیف می کنه وقتی خودت و براش لوس می کنی ... بدو بیا بغلم می خوام بوست کنم و اون لپات و بخورم ...
5 دی 1391

هی وای من ... لباسشویی ؟!!!!!!

دیشب لباسات و انداختم ماشین لباسشویی تا شسته شن ... تو هم اومده بودی تو آشپزخونه و تمام توجهت به من بود که دارم کدوم کلیدهارو فشار میدم و چکار می کنم وقتی کار من تموم شد دیدم بلند شدی سرپا ، آویزون شدی به لباسشویی و دستت و تا جایی که میشد کشیدی سمت کلیدا که فشارشون بدی کلی خندم گرفته بود  تندی قفل کودک و فعال کردم ، بابایی و صدا زدم و گفتم بیا ببین متوجه شده باید کلیدها رو فشار داد تا روشن شه .... آخه تا قبل از اون میرفتی آویزون میشدی و خیره میشدی به لگن داخل لباسشویی ... خیلی بامزه است که شما کوچولوها اینقدر زود تغییر می کنین و متوجه همه چیز میشین و از ما بزرگا سریع تقلید می کنین ... واقعا حرکاتتون جذاب و شیرینه ... گ...
5 دی 1391

اولین یلدات مبارک پسر قشنگم

باز شب یلدا اومد                                       بلندترین شب سال  منتظرش می شینیم                                  از سال پیش تا امسال همون شبی که میگن بلندتر از هر شبه                      شبای بعد یلدا کوتاه و کوتاه تره همه ما جمع میشیم خونه مادر بزرگ               میشینیم زیر کرسی هم...
3 دی 1391

پسر قشنگم نه ماهگیت مبارک

یک ماه دیگه هم گذشت پر از خاطره های خوب ... باورم نمیشه که توی این مدت کوتاه اینقدر تغییر کردی و بزرگ شدی مامانی ... باورم نمیشه تو همون نی نی کوچولو موچولویی هستی که توی بیمارستان آوردن گذاشتن توی بغلم ، چقدر نانازی بودی تو جیگرکم... هرماه که میگذره میرم عکسای ماه های گذشته رو نگاه می کنم تا تجدید خاطره شه برام ... همین الان که دارم اینارو می نویسم اشک تو چشام جمع شده از چند بابت ... یکی اینکه اون روزا تموم شدن و دیگه تکرار نمیشن و چقدر دلم برا اون روزا تنگ شده ... یکی دیگه واسه اینکه می بینم پسر قشنگم چقدر بزرگ شده و تغییر رفتار داده و مرد شده ... دیگه اینکه وای خدا می خوام هر چه بیشتر از حال لذت ببرم که وقتی گذشت غصه هام ا...
3 دی 1391

هوراااااااااااااا فردا شب یلداست

هوراااااااااااااااا یلدای همگی مبارک باشه   باز شب یلدا اومد                                       بلندترین شب سال  منتظرش می شینیم                                  از سال پیش تا امسال همون شبی که میگن بلندتر از هر شبه                      شبای بعد یلدا کوتاه و کوتاه تره همه ما جمع میشیم خونه مادر بزرگ      &nb...
29 آذر 1391

همیشه خوب بخوابی پسر قشنگم

پسر قشنگم دیروز دایی حسام جون ترو با خودش برده بود خونه خودش و با دوستش حسابی باهات بازی کرده بودن ، بهت بستنی داده بودن و ... خلاصه  هم تو کیف کرده بودی هم اونا ساعت 6 هم دایی آوردت پیش مامانی ... تا ساعت 8:30 بیدار بودی بعدش خوابیدی تا صبح و فقط سه چهار بار بیدار شدی و شیر خوردی   فکر کنم از بس بازی کرده بودی کلی خسته شده بودی . اینقدر خسته بودی که یه بار از خواب بیدار شدی و خواستی بیای بیرون از اتاق ولی حال نداشتی ، لم دادی به بالشی که گذاشته بودم کنار درب کمد ، چشمات و بستی و شروع کردی به مکیدن انگشتت و ریزه ریزه غر میزدی یعنی گشنمه حیف نشد ازت فیلم بگیرم آخه دلم نیومد خوابت و خراب کنم ... تندی بغلت کردم و بهت شیر داد...
27 آذر 1391

بازم یه آخر هفته خووووووووووووب و کلی عکس

آخر هفته خونه بابا جون بودیم ... چهارشنبه شب داداشی کیان هم اومد اونجا  تو و داداشی کیان کلی با همدیگه بازی کردین و واسه همدیگه ذوق کردین خودت عکسارو ببین مامانی قبل از اون عکسای خرابکاریت رو میذارم ... من و مامان جون داشتیم تو اتاق صحبت می کردیم ، به خیال اینکه تو پیش بابا جونی ،بابا جون هم به خیال اینکه تو پیش ما هستی رفته بود چای بریزه واسه خودش و اینم نتیجه دو دقیقه غفلت از حضرت عالی بـــَــــــــــــــله اینا نقلای باباجون هستن که تو اینجوری ریختیشون رو زمین و پخش و پلاشون کردی تازه بعدشم با لیوان هی کوبیدیشون و لهشون کردی ... وای وای وای چه کارایی حالا چرا قیافه حق به جانب گرفتی مامانی انگار تقصیر ما بوده ؟ ...
25 آذر 1391

وقتی کار بد می کنی میخندی ...

مامان جونم جدیداً وقتی یه کار اشتباهی می کنی و بهت می گم مهرتاش نه ! کار بد! نچ نچ نچ ... یهو برمی گردی نگام می کنی و یه لبخند میزنی و بعدش دوباره کارت رو ادامه میدی بعضی وقتا هم بدون اینکه چیزی بهت بگم در حین کارخرابی یه لبخنید بهمون می زنی و دوباره دامه میدی یکی دوبار هم پیش اومد وقتی بهت گفتم نه نه ... دیدم نشستی و رفتی تو فکر و با یه حالت نگران نگام کردی و بعدش دوباره به کارت ادامه دادی کلی با بابایی خندمون می گیره و قتی تو اینکاراو می کنی الهی قربونت برم کوچولوی مامان ... خیلی این روزا باهات حال می کنم ... ا زاینکه می دونم داری بعضی چیزارو یاد می گیری و متوجه یه چیزایی میشی خیلی لذت می برم خیلی دوست داشتم سر کار نبودم و می...
22 آذر 1391