خبر خوشحالی دمیدن روح اهورایی در من
عزیز دلم قشنگم ، جونم برات میگفت که رفتیم خونه مامان جون و بابا جون و به خاله حدیث هم که کمابیش در جریان بود گفتیم بیاد اونجا در زدیم مامان جون در رو باز کرد و خوش آمد گفت وقتی جعبه شیرینی رو دادم دستش گفت : شیرینی برای چی؟ همه با هم گفتن واسه نوه سوم دیگه مادر جون هنوز متعجب و هاج و واج مونده بود فکر می کرد ما داریم شوخی می کنیم ، خاله پریسا زودی برگه آزمایش رو نشون می داد عشق مامان الان توی دلشه ، برد و داد به باباجون ، باباجون بنده خدا از همه جا بی خبر نگاهی کرد و اصلا نمی دونست آزمایش چیه فکر کرده بود آزمایش کم خونی منه ، وقتی عدد رو دید که مثبته ، گفت خوب خدارو شکر که خوب خوب شدی ، بعد من یه لبخندی زدم و گفتم چی خوب شده ...