مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

دیروز کیان مهمانمون بود

مهرتاش مامانی دیروز بهت خوش گذشت آره جیگرم؟ دیروز خاله پریسا و کیان اومدن خونمون دیدنی ما ، کیان خاله واسه اولین بار اومد خونه خاله ساراش  دورش بگردم کلی با کیان بازی کردیم و واسمون آغو آغو کرد من ذوق می کردم  و تو هم لگد می زدی خیلی خوش گذشت دیروز کیان یاد گرفت هو بزنه و ازش فیلم گرفتیم و کلی کیف کردیم با مامانش. خاله پریسا وسایلات رو دید کلی ذوق کرد و خوشش اومد و همش می گفت واااااااای چقدر اتاقش خوشگل میشه وااااااای دنیا میاد و اینارو می پوشه چه ناز و خوردنی میشهو کلی قربونت رفت عزیز مامان هر چی به خاله جونت گفتم واسه شام نموندن ساعت 4 اومدن و ساعت 8 رفتن کلی هم عکس گرفتیم با کیان و خاله و بابایی و عمو کاوه جای تو ت...
16 آذر 1390

امروز مهرتاشم اولین روز از هفته 23 رو شروع کرده

اكنون طول بدن مهرتاش کوچولوی ما بيشتر از 29.2 سانتي متر و وزن او بيش از 450 گرم است. پوست او قرمز و چروك خورده است. رگهاي خوني در ريه او در حال رشد هستند تا او را براي تنفس آماده كنند. جیگر مامان عمل بلعيدن را انجام مي دهد قربونش برم من . صداهاي بلند (از قبيل صداي پارس سگ يا جاروبرقي) در داخل رحم شنيده مي شوند اما آقا مهرتاش  آزرده نمیشه  و حتي  با اين صداها آشنا مي شه به نحوي كه پس از تولد از اين صداها نمی ترسه. وای فدات بشه مامانی که تو دیگه می شنوی و می خوری عزیزکم اینم شکل مهرتاش مامان و بابا توی شکم مامانی   قربونت برم که سرت بالاست و پاهات پایینه مامانی ...
13 آذر 1390

بالاخره مهرتاشم به پهلوی راستم لگد زد

کوچولوی نازم دیشب ساعت 3 نصف شب یهو از خواب پریدم و متوجه شدم پسر قشنگم داره سمت راستم لگد می زنه کلی ذوق کردم آخه اولین بار بود که به سمت راست لگد میزدی ،  توی این 3 هفته همش یا به پهلوی چپم می زدی یا جلوی شکمم و همش منتظر بودم یه تکونی از سمت راست حس کنم از ذوق تا 1 ساعت بعدش خوابم نمی برد و همش دستم رو گذاشته بودم که دوباره لگد بزنی و مامان لذت ببره خلاصه به زور خوابیدم صبح بیدار شدم و اومدم سرکار دیدم دوباره داری لگد میزنی مامانی ،  قربونت برم الهی که اینقدر نازی و می چرخی و میرقصی  بعدش دوباره جات عوض شد و جلوی شکمم لگد زدی عزیزم واااااااااای وقت یاون دست و پاهای کوچیکت رو تصور می کنم که تکون می خورن و من تکون خور...
13 آذر 1390

مامان رفت دکتر واسه چکاب ماهیانه آقا مهرتاش ناز نازی

عزیز دلم دیروز ساعت 7:30 رسیدیم مطب دکتر ، خیلی شلوغ بود ، بابایی رفت یکمی خرید کنه و مامان منتظر شد تا نوبتش شه و بره توی مطب ، بالاخره ساعت 9:00 نوبت مامان رسید. رفتم داخل خانم دکتر فشار مامان رو گرفت و خوبه ، وزنم رو هم چک کرد و گفت تغییر زیادی نکرده و شدم 55 کیلو فقط 1 کیلو اضافه کرده بودم ، بعد گفت بخواب تا نی نی نازمون رو هم معاینه کنم وااااااااااااااای چه پسر بلایی ، هر چی خانم دکتر دنبالت می گشت پیدات نمی کرد تا بتونه صدای قلبت رو گوش بده و گفت واقعا پسر فضولیه هااااااا خلاصه بعد از کلی تفحص و جستجو آقا مهرتاش قشنگ مامان ، خودش رو  نشون داد و قایم باشک بازی رو تموم کرد ، صدای قلبت رو که شنید گفت ببین انگار سوار اسب چهار نع...
9 آذر 1390

اولین خاطره با مزه آقا مهرتاش بلا وقتی تو شکم مامانش بود

مهرتاش نازم عزیز دلم مامانی دیشب خیلی کارای بامزه ای می کردی دوشنبه ها برنامه مسابقه رقص خردادیان  ساعت 9:30 شب شروع میشه و حدود 1 ساعتی ادامه داره ، این برنامه یکی از برنامه های مورد علاقه مامانه دیشب برنامه  انتخاب فینالست های 2011 بود  و دیگه می دونی تقریبا اگثرشون خیلی خوشگل میرقصیدن و آهنگای خوشگلی هم انتخاب کرده بودن از اول برنامه تا آخر برنامه اینقدر بالا پایین پریدی و چرخیدی و  لگد زدی که نگو ، من همش دستم رو شکمم بود و قربون صدقت میرفتم و کلی کیف کرده بودم بابایی هم خیلی ذوق کرده بود و براش خیلی جالب بود و چند باری دست گذاشت و تو محکم زدی تو دستش و بابایی می گفت اهو نگاش کن چه بزن بکوبی راه انداخته آخ...
8 آذر 1390

کوچولوی ناز من وارد هفته 22 میشه

تا آخر این هفته كودك من درون رحمم مثل يك نوزاد ولي كمي كوچكتر میشه الهی قربونش برم . قدش به  27.7 سانتي متر  و وزنش حدود 450 گرم میشه. پوست لطیفش تا زماني كه به اندازه كافي وزن اضافه كند چروكيده به نظر مي یاد؛ و موهاي نرمي بنام لانوگو كه سر و بدش رو پوشونده ، قابل ديدن هست وای فدات بشم من مامانی. لبهاي او مشخص تر شده و دندانهاي او به شكل ريشه هايي در درون لثه اش ظاهر می شوند وای خدای من ، هرچند چشمهايش رشد می کنند اما عنبيه (بخش رنگي چشم) هنوز رنگدانه ندارد و رنگي نشده است. ابروها و پلكهاي چشمان او در محل خود قرار میگیرند ، فدای اون چشم و ابروهات بشه مامانت، و لوزالمعده او (كه براي توليد هورمونها بخصوص انسولين ضروري مي باشد) به سرع...
7 آذر 1390

سالگرد ازدواج مامان و بابا 2

خوشگل نازم دیشب مامان و بابا واسه شام پیتزا سفارش دادن و در کنار همدیگه سالگرد ازدواجشون رو یه جشن کوچیک گرفتن من 3 تا شمع روشن کردم یکی واسه بابا یکی واسه مامان و یکی واسه کوچولوی نازمون . دیشب کلی با بابایی درباره خودمون حرف زدیم ، درباره اینکه توی این 2 سال چقدر به نزدیک تر شدیم و به ایده آل های همدیگه ، چقدر نقاط ضعف رو از بین بردیم و چقدر نقاط مثبت رو پرورش دادیم . خیلی خوشحالم که تو و بابات رو دارم ، شما دوتا واسه من خیلی خیلی باارزشین شما گنجای منین عزیز دلم  من و بابا تصمیم داریم وقتی تو میای یه زندگی راحت و پر از آرامش برات فراهم کنیم واسه همین توی این دو سال تمام تلاشمون رو کردیم که بهتر و بهتر باشیم با همدیگه و خدارو شک...
6 آذر 1390

سالگرد ازدواج مامان و بابا

کوچولوی قشنگ سلام صبحت بخیر عزیزکم می دونی امروز چه روزیه گل قشنگم؟ آره انگار می دونی چون همین الان یه ضره زدی تو شکم مامان یعنی آره من می دونم . امروز دومین سالگرد ازدواج من و باباییه ، یادش بخیر دو سال پیش چه شور و حالی داشتیم ، یادمه اونروز خیلی بهمون خوش گذشت و روز خاطره انگیزی بود عزیزم ، امسال هم ما خیلی شور و حال داریم چون قراره تو بیای و چراغ خونمون و دلمون رو روشن کنی قشنگم. بابایی چند دقیقه پیش باهام تماس گرفت و سالگرد ازدواجمون رو تبریک گفت و قراره یه هدیه قشنگ واسه مامان بخره ( وااااااااای سورپرایز)، اونم از اینکه امسال تو در کنار ما هستی خیلی خوشحال بود و تو رو هم بوسید. کوچولوی نازم دعا کن که همیشه من و بابایی و تو شا...
5 آذر 1390