مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

الان دیگه ضربه می زنی پسر قشنگ مامان

مهرتاش نازم از روز دوشنبه 30 آذر 90 متوجه شدم دیگه تکونات مثل قبل نیست و ضربه می زنی ، معمولا هم زیر نافم ضربه می زنی جیگر من ، خیلی شیطونی و وروجه وورجه می کنی دیروز و پریروز که حدودای ساعت 2 به بعد ضربه هات زیاد میشد امروز صبح هم که مامان داشت میومد سرکار تو داشتی واسه خودت می رقصیدی ، جیگرم چقدر سحرخیزه .قربونت برم ، تو هم هر روز با مامان و بابا بیدار میشی . آخی مامانی تو راحت استراحت کن . راستی پریروز بالاخره مامان تونست آشپزی کنه قرمه سبزی درست کردم که بابات خیلی دوست داره ، ولی نمی دونم چرا خودم نتونستم زیاد بخورم . پسر ماهم خیلی دوست دارم زودتر به دنیا بیای و روی ماهت رو ببینم و باهات حرف بزنم .بوس بوس. وقتی تکون می خوری کلی ذ...
2 آذر 1390

هفته 21 بارداری

وزن كودك شما حدود 340 گرم و اندازه او تقريبا 26.6 سانتي متر است. ابروها و پلكهاي او كامل شده اند. و مسلما شما حركتهاي او را احساس مي كنيد. كودك شما به برنامه روزانه و كارهايي كه ممكن است داشته باشيد توجه نمي كند؛ پس اگر هنگامي كه در شب آماده خوابيدن مي شويد او تكان خوردن را آغاز كرد، تعجب نكنيد. وای قربونت برم توی این هفته چقدر بزرگ میشی جیگر مامان بابا ...
2 آذر 1390

خرید سیسمونی پسر گلم

سلام پسر قشنگم ، خوبی مامان؟ مهرتاش نازنینم روز دوشنبه 23 آبان 1390 مامان جون و آقا جونت زحمت کشیدن اومدن دنبال من و تو و رفتیم اهواز ساعت 3 رسیدیم اهواز همه کلی خوشحال شدن از دیدن ما . بابایی نتونست بیاد باهامون آخه کلی کار داشت قرار شد 4شنبه عصری بیادش. بعد از ظهر طبق قرار قبلی با زن عمو زیبا رفتی بازار کیانپارس و من واست وسایل بهداشتی و دو دست لباس خریدم  اینقدر خوشبو و خوشگلن که نگووووووووو ، من و زن عمو کلی ذوق می کردیم برات که وقتی می پوشیشون چقدر ناز میشی ، وسایل بهداشتیت رو مارک mustela گرفتم به پیشنهاد زن عموت و خیلی هم خوشبو هستن جیگرم شب واسه شام رفتیم خونه آقا جون ، عمه هات هم وسایلت رو دیدن و خوششون اومد عزیز دلم ، شب...
30 آبان 1390

من اولین بار حرکتت رو توی شکمم حس کردم پسر قشنگم

قربونت برم سلام   عشق مامان و بابا روز عید قربان که میشد 16 آبان 1390 بعد از ظهر حدود ساعت 8:15 روی تخت دراز کشده بودم و داشتم با مادر جون حرف می زدم صحبت خاله حمیده و مادر بزرگ اینا بود که یهو یه حال عجیبی توی دلم حس کردم ، مثل اینکه ماهیچه ها منقبض و منبسط شن و خیلی جالب بود یه لحظه مکث کردم و مبهوت شدم و بعد به مادر جون گفتم وای فکر کنم مهرتاش تکون خورد وقتی براش حالتم رو توضیح دادم گفت دقیقا همین حالت رو داره اولین تکونای بچه و گفت خیلی خوبه که توی عید قربان این حس رو تجربه کردی و این رو به فال نیک بگیر. خیلی خوشحال شدم و ذوق کردم شب که رفتم خونه به بابایی گفتم و اونم کلی ذوق کرد . خلاصه از اونموقع تا امروز دیگه من متوجه حرکتای ...
21 آبان 1390

مهرتاش آقا با مامانش رفت واسه چکاب ماهیانه

سلام پسرم ، پسر قشنگم ، خوبی مامانی   مهرتاشم دیشب با مامان جون و بابا جون رفتم پیش خانم دکتر خانم دکتر به عکست توی سونو نگاه کرد و گفت ماشالا رشدش خیلی خوب بوده بعدشم شکم مامانی رو معاینه کرده و سایز آقا مهرتاش عالیه و گذاشت که من واسه بار اول صدای قبل کوچیکت رو بشنوم مثل این بود که داشتی اسب سواری می کردی قلبت همچین تند و تند میزد که نگومنم کلی ذوق کردم و صدای قلبت رو واسه بابایی ضبط کردم پسر شیطون اولش هم که رفته بودی قایم شده بودی خانم دکتر کلی دنبالت گشت تا اینکه سمت راست شکمم پیدات کرد عشق مامان گفت قلبش هم عالی میتپه خانم دکتر گفت من ٢ کیلو توی این ٧ هفته که پیشش نرفته بودم اضافه کردم و گفت خیلی خوبه الان شدی ٥٢ کیل...
11 آبان 1390

کیان جون خاله رو ختنه کردن

سلام پسر قشنگم   مهرتاشم عزیزم دیروز پسر خالت کیان رو بردن ختنه کردن اینقدر مامانت استرس داشت که شب تا صبح نتونست درست بخوابه و همش از خواب می پریدم و میدیدم خیس عرق شدم و صبح هم که اومدم سر کار خیلی حالم بود اینقدر حالم بهم خورد که نگو ولی خداروشکر مثل اینکه حال کیان کوچولوی نازم خوب بوده و مشکلی نداشته عزیز دلم قربونش برم من مهرتاشم مامانی همش به فکر توام که من چطوری آخه باید اینکارو بکنم از حالا گریم میگیره جیگر مامان ولی خوب دیگه یه کریه که باید حتما انجام شه سعی می کنم زود زود انجامش بدم که تو هم زیاد اذیت نشی و یادت نمونه قربونت برم دلم برات کلی تنگ شده بابایی دیروز همش از روی شکم مامانی تورو بوس می کرد و بهت می گفت دو...
24 مهر 1390

مهرتاش تو عشق مامان و بابایی ( دیروز فهمیدم یه آقا پسر شیرین تو راه دارم )

سلام پسرم پسر قشنگم - وااااااااااااای چه حس خوبی دیگه الان می تونم به اسم باهات حرف بزنم مهرتاشم دیروز بابایی ساعت 1.30 رفت واسه مامان نوبت سونو گرفت وقتی بهم زنگ زد و گفت باید برم خونه و آماده شم برای سونو یه حس جالبی داشتم هیجان و دلشوره با همدیگه و بیشترش هیجان از اینکه بدونم فرشته کوچولوی ما دختره یا پسر حالم بد شده بود حالت تهوعم شدید تر شده بود و دل پیچه هم اومده بود سراغم زنگ زدم به پدر جون و بهش گفتم که زحمت بکشه بامادر جون من و تورو همراهی کنن چون بابامهرداد کلاس داشت و نمیشد بیاد باهامون ساعت 3 رسیدم خونه .سریع دوش گرفتم و آماده شدم ، خاله پریسا بهم پیامک داد که برم پیشش ، منم گفتم دارم میرم سونو کلی ذوق کرد و گفت دوست دا...
20 مهر 1390

دوستت دارم عشق من

سلام کوچولوی نازم - این روزا حالت خوبه ؟ می دونم داری کم کم بزرگ میشی و از زیر لباس مامانی پیدا میشی قشنگ من هنوز حالم بده مامانی نمی دونم چکار کنم گاهی اوقات گریم میگیره هم برای تو هم برای خودم برای تو واسه اینکه نمی تونم خوب غذا بخورم می ترسم ولی خانم دکتر گفته اصلا نگرانت نباشم گفته این کوچولوی فینگیلی واسه خودش داره اون تو کیف می کنه و حسابی تغذیه میشه البته چند روزه یکمی بهتر غذا می خورم فرشته نانازی راستی دیشب بابایی می گفت خواب دیده به دنیا اومدی یه پسر ناز هستی که لپات مثل دوتا هلو سرخه و کپلی گفت خیلی خوشمزه بودی نمی دونم دختری یا پسری ولی این رو بدون هر کدوم باشی عشق و همه زندگی مامان و بابایی مامانی اینقدر دوست دارم بدون...
17 مهر 1390