مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

کی گفته من شیطونم ؟!!!!!!

وای از دست این دوربین بخدا دیگه خسته شدم هرجا میرم مثل سایه پشت سرمه هرکاری می کنم چلق چلق سند بر میداره البته وقتی از کارای خوبم سند برمیداره کلی خوشم میادا  و تازه کلی هم کیف می کنم وقتی تو خونه خاطرات دیجیتالم میذارمشون ... ولی خوب آخه این عکسا ... اصلا هر کی با دیدن این عکسا فکر کنه من شیطونم خودش سردسته شیطوناست و قیافش هم این شکلی میشه حالا دیگه خودتون انتخاب کنید یا نگاه کنین و بگین وااااااااااای چه پسر ماهی چه پسر جیگری ، ماشالا ، چقدر باهوش و کنجکاو ه ، از ته دلاااااااااااااااااا نه فقط ظاهری ، یا دیگه با اون قیافه جدیدتون باید کنار بیاین چرا هر وقت بابا و مامان تشخیص بدن باید کولر روشن یا خاموش...
9 مرداد 1392

واسه اینکه بتونم در خونه رو باز کنم باید ...

خیلی دلم می خواد برم بیرون از خونه و گردش کنم و چیزای جدید یاد بگیرم  ... نمی دونم چرا بزگترا هر وقت خودشون دلشون بخواد میرن بیرون و مارو هم با خودشون می برن حتی وقتایی که شاد ما حوصله نداشته باشیم باید به زور باهاشون بریم " اگرچه هیچ وقت اینجوری نیست چون ما عاشق گردشیم "  ...  ولی وقتی ما کوچولوها دلمون می خواد بریم بیرون نمیشه ... خوب چند وقت پیش یه روز بعد از ظهر که بابا مهردادم از خونه رفت بیرون ، منم خیلی دلم خواست باهاش برم بیرون ... ولی نتونستم باهاش برم بیرون ... خواستم در و باز کنم و باهاش برم اما هر کاری کردم ، حتی روی پنجه پاهام بلند شدم نتونستم در و باز کنم و حتی نوک انگشتای دستم هم به دستگیره نمیرسید...
6 مرداد 1392

عکسای بامزه شاهزاده قشنگ مادر و پدر

جوجه من در حال خوردن هلو و لوس کردن خودت بودی شاهزادم تازگیا که دوباره عادت کردی به صندلی غذات وای جونم با این لم دادنت و خندیدنت و اخم کردنت و .... اینجا هم خودت کلاهت و گذاشته بودی رو سرت و کلی ذوق زده بودی اینجام که روسری مامانی و برداشته بودی و تلاش می کردی سرت کنی کلی خندیدیم با باباییت بعدشم رفتی جلو آیینه خودت و نگاه کردی و خوشت اومدی و خودت و بوسیدی این لباس و تازه برات خریدم پوشیدی که بریم خونه بابا جون در حین پوشیدنش هی به خودت نگاه می کردی نه اینکه بهت می گفتم خوشگل و خوشتیپ شدی خوشت اومده بود ... بعدش دویدی رفتی جلو آیینه و خودت و نگاه کردی و کلی ذوق کردی از تیپ خودت وای که چقد ...
23 تير 1392

شاهزاده ما میگه من خوابم میاد از تختشم بیرون نمیاد

خوشمزه مامانی الهی قربونت بشم من پرستارت دیروز می گفت مهرتاش وقتی می خواد بخوابه خودش بالش میاره میده دستم یعنی بذام روی پاهات و لالاییم کنم تا بخوابم وای خداجون چه بامزه ... واسه من که از اینکارا نمی کنی جیگرم آخه پیش مادر اصلا راضی نمیشی رو بالش بخوابی باید حتما تو آغوشم باشی تا خواب بری ... وای قربونت برم من ... راستی یادته گفته بودم دیگه در طول روز تو اتاق خودت می خوابی ؟ چند روز پیش  از خواب بیدار شدی اومدم پیشت  ولی حاضر نمیشدی از تختت بیای بیرون ... هر چی می گفتم بغل مامان می گفتی نه ... اینقدر برام جالب بود که عاشق تختت و موزیکال بالای تختت شدی که نگو بعد از اون هم تقریبا اکثر اوقات همین اتفاق تکرار ...
18 تير 1392

باز هم قدرت نمایی شاهزاده ما

مامانی دیشب با بابایی داشتیم تلویزیون میدیدیم که یهو متوجه شدیم داری جعبه دریل بابا جون و از کنار جاکفشی میاری آخه قربونت برم تو این همه قدرت و از کجا آوردی ؟ بابایی گفت فایده نداره باید یه زورآزمایی با مهرتاش انجام بدم ببینم اینجا چه خبره ؟ می خوام بخورمت آخه تو چقدر بلایی اصلا این جعبه رو آوردی واسه چی ؟ !!!! ...
17 تير 1392

ضربه فنی شدن مامان توسط شاهزاده مهرتاش

پسر قشنگ مامان باید بگم این روزا خیلی بلا شدی و واقعا شیطنتت بیشتر از قبل شده ماشالا هزار ماشالا نمی دونم اینهمه انرژی رو از کجا میاری جیگرم ... همه میگن  توی چشمات در عین معصومیت یه شیطنت خاصی هست ... هفته قبل روز شنبه که مامان با هول و هراس و از ترس اینکه نکنه اتفاقی براتون افتاده باشه خودش و رسوند خونه دید خدارو شکر خبری نیست و همه جا امن و امانه بعدش راهی خونه بابا جون شدیم ... داشتم وسیله هات و جمع می کردم که یهو از هولم ((بخاطر اینکه حضرتعالی غر میزدی )) جاچسبی درست افتاد روی رگ روی پای راستم  ...وای که دلم از حال رفت ... جاش هم کبود شد ... تا الان هم هنوز درد می کنه وقتی چیزی بهش بخوره این از اولین ضرب...
16 تير 1392

من آب بازی و دوست دارم

پسرم روز جمعه رفتیم خونه بابا جون و حسابی بهمون خوش گذشت تو و داداشی کیان هم حسابی با همدیگه بازی کردین عمو کاوه و عمو عارف جون استخر بادی آجی آیناز و براتون باد کردن و پر آبش کردم و سه تایی رفتین تو استخر و کلی بازی کردین ... تو که حسابی ذوق کرده بودی و وقتی آجی آیناز با دست می کوبید تو آب از صدای آب و پرش آب روی خودت کیف می کردی و جیغ می کشیدی و همه مرده بودن از خنده ،  ولی دوبار افتادی تو آب و یکمی هم آب خوردی واسه همین مامانی ترسید و دیگه از آب درت آورد . و اینم خاطرات با مزه و قشنگت از اونروز خاطره اول ... ما داشتیم ناهار می خوردیم و تو داداشی دور و برمون می چرخیدین یهو نیم دونم تو چکار کردی (( فکر کنم طبق معمول ح...
10 تير 1392

کنجکاوی های شازده پسر و ساز و بازهای وروجک مامان

پسر ماهم تازگیا خیلی بلا شدی می خوای در همه چیز و باز کنی و ببندی ... یکی از بازی های مورد علاقت همینه ... مثلا چشمت می خوره به لیوان آبت روی اُپن ، میای و هی غر میزنی و میگی اِ اِ بهت میگم چی می خوای مامان نشونم بده دستت و میکشی سمت اُپن و میری اونجا ... میام دنبالت بغلت می کنم و میگم چی مامان؟ خلاصه متوجه میشم لیوانت و می خوای لیوان و میدم دستت یهو جیغ میکشی لیوان و میندازی و دستات و می زنی بهم " به حالتی که انگار داری تمیزشون می کنی " و میری ... صدات می کنم میگم مامانی خوب چیه خودت گفتی این و می خوام بیا پسرم ببینم چی شده باز میای ، لیوان و برمیداری و میدی دستم ... هربار میدم دستت تو میندازیش و غر میزنی ... آها حالا فه...
1 تير 1392