مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

دکتر کوچولوی ما ...

گل مادر چند وقتی میشه دستای بابا مهردادت بخاطر کار و بی توجهی دچار پینه شده ... هر چقدر هم مامان سارا بهش گفت بره دکتر و مداوا کنه گوش نکرد قربون دستای مهربونش ... دیروز شکاف برداشته بود و سوزش داشت ... مامان داشت روشون چسب میذاشت که تو اومدی و یه چسب از مامان گرفتی و سعی می کردی بذاریش دور انگشت بابایی اینقدر بامزه با اون دستای کوچولوت تلاش می کردی که نگو ... آخرش که دیدی نمیشه دور انگشت بابایی تابش بدی گذاشتیش روی دست بابایی و رفتی ... ولی بعد دوباره برگشتی تا کارت و کامل کنی ... و خلاصه در آخرش چسب رو خوردی و با کلی دوز و کلک ازت گرفتیمش ... بابایی کلی خوشش اومده بود و کیف کرده بود ...
31 ارديبهشت 1392

می خوای در رو باز کنی عشقم ؟

جیگرم دیشب بابا می خواست بره موهاش و خوشگل کنه ... من و تو هم رفتیم بیرون که هم بابارو برسونیم هم تو یه هوایی بخوری الهی قربونت بشم که وقتی سوار ماشین میشی آروم روی صندلی کنار مامان میشینی و از جات تکون نمی خوری و اینقدر ماشین سواری و دوست داری وقتی برگشتیم شام خوردی و نوبت خوردن قطره های آهن و مولتی رسیده بود که باید با هزار دوز و کلک بهت بدم کلید خونه رو بهت دادم تا در حالیکه باهاش سرگرمی قطره ها رو هم بدم بخوری ... در کمال ناباوری دیدم پاشدی رفتی سمت در خونه و تلاش می کردی کلید رو بذاری تو قفل   الهی فدات شم که هر چی پاهات و بلند می کردی و بدنت و می کشیدی قدت نمی رسید ... چندین بار تلاش کردی ولی موفق نشدی کم کم داشت...
29 ارديبهشت 1392

نی نی هم بخوره ...

گل قشنگم تو خیلی دست و دلبازی وقتی داری خوراکی می خوری به بقیه هم تعارف می کنی عشق مادر پنج شنبه که خونه خاله پریسا جون بودیم به تو و داداشی چیبس دادم ... در کمال ناباوری دیدم تو داری چیبس میذاری تو دهن عروسکی که کنارتون افتاده بود ... تندی دویدم دوربین و برداشتم ازت عکس گرفتم ... الهی فدات شم که اینقدر مهربونی و می خوای ادای مامان و باباهارو در بیاری ... ...
29 ارديبهشت 1392

شازده و داداشی ... خونه خاله پریسا جون ... مهربونیات تمومی نداره

عزیز مامان روز پنج شنبه از صبح رفتیم خونه خاله پریسا ... تو و داداشی کلی با همدیگه بازی کردین و من و خاله پریسا کلی کیف کردیم ... با هم بازی می کردین ... دعوا می کردین ... می خندیدین ... برعکس همیشه اینبار داداشی کیان نمی دونم چرا هی میومد و هلت میداد و قلدری می کرد ... ولی بعدش بوست می کرداااااااااااااا ... تاب داداشی کیان و وصل کردیم که تورو بذاریم تو تاب و سرگرم شی ... اما داداشی کیان مگه میذاشت اینجا داشت تلاش می کرد که تورو پیاده کنه و خودش سوار شه عشقم ... ببینش چه قیافه حق به جانبی گرفته جیگر خاله ... خوب تابه خودشه دیگه ... می خواست همش خودش بشینه ... تو هم رضایت میدادی...
29 ارديبهشت 1392

من می خوام راه برم خوب ... بابا ولم کنین ...

عشق مادر روز چهارشنبه که رفتیم بازار ... موقه برگشتن حاضر نشدی بشینی توی کالسکه و واسه اولین بار شروع کردی به راه رفتن ... تا بهت می گفتیم بیا بشین تو کالسکه دستت و می کشیدی و جمع می کردی و ازمون دور میشدی ... خلاصه نصف مسیر تا رسیدن باه ماشین و وسه خودت پیاده روی کردی... همه بهت نگاه می کردن و با مهربونی بهت لبخند میزدن ... پسر خوشتیپم ... اینقدر خندیدیم با بابایی ... آخه هر جا دلت می خواست میرفتی ... اصلا به ما توجه نمی کردی که می خوایم از چه مسیری بریم ، واسه خودت می چرخیدی ... وقتی بهت می گفتم از اینور غر میزدی و میرفتی سمت دیگه که می خواستی ... خیلی خیلی بامزه بود ... من کلی ذوق کرده بودم از این حس استقلال...
29 ارديبهشت 1392

برج سازی بامزه مهرتاش

الهی قربونت بشم اینقدر بامزه برج میسازی که نگو مکعبهارو میذارم جلوت اولین مکعب رو برمیداری واسه ساخت برج دو طبقه ... کلی زحمت می کشی تا درست شه ... واسه خودت کلی دست میزنی بعد بعدی رو برمیداری که بذاری رو برج دو طبقه ... آخ چی شد؟ یهو همشون میریزن و برجت خراب میشه تو این مواقع سه تا واکنش بامزه نشون میدی 1 . عصبانی میشی مکعبارو بر میداری و می کوبیشون به هم 2 . یه مکعب برمیداری و با تمام قدرت گازش میگیری خیلی این کارت خنده داره 3. میزنی زیر مکعبا و شروع می کنی به تشویق خودت و بعدش ول می کنی میری یه چرخی میزنی و دوباره میای از سر شروع می کنی ... واااااااااای خدا چقدر این پسر من شیرینه ونازه همه عاشقشن ... می میرم واس...
21 ارديبهشت 1392

عزیز دل مامان و شیطونیاش ... شیرینی خورون

عزیز دل مامان پنج شنبه خاله مژده جون اومد پیشمون و کلی با همدیگه خوش گذروندیم ... تو هم که حسابی با خاله جون بازی کردی و جیغ زدی و شادی کردی ... بعد از ظهر من و خاله مژده رفته بودیم تو اتاق خواب و داشتیم صحبت می کردیم که یهو متوجه شدیم تو نیستی و هیچ صدایی ازت نمیاد وقتی اومدم از اتاق بیرون دیدم ... به به !!! به به !!! و هر چی صدات می کردم اصلا توجهی نمی کردی و حسابی مشغول خوردن شکلاتا و بازی با اونا بودی اینم از چهره آقا مهرتاش خرابکار ... اینقدر مظلومانه نگاه نکن مامان بخدا کاریت ندارم نوش جونت عشقم و اینجا هم کلی ذوق کرده بودی از شکلات خوردن ... کلی با خاله مژده خندیدیم راستی یادم رفت بگم این لباس و هم تازه 5...
7 ارديبهشت 1392

خاطره بامزه از شازده در حال بازی با dvd

دیروز بعد از ظهر داشتیم تلویزیون نگاه می کردیم ... صداش کم بود ... طبق معمول شما رفتی سمت میز تلویزون تا با دکمه های وسایل برقی بازی کنی   رفتی سراغ dvd و هی تند و تند کلیدهارو فشار میدادی ... منم تو دلم می گفتم الان داغونش می کنه ولی نمیشه جلوت و بگیرم آخه کار همیشته ... میگم شاید حس کنجکاویت ارضا بشه و کم کم از دست زدن بهشون دست برداری ...   خلاصه همینطور که باهاشون بازی می کردی dvd روشن شد ... قبلش برات cd خاله ستاره گذاشته بودم و کمی صداش بلند بود ...cd هنوز توی dvd بود  ... همینکه  روشن شد صدای موزیک پخش شد ... تو یهو جا خوردی و پریدی عقب و با یه نگاه متعجب و مضطرب نگاه کردی به من و بابایی ... دوباره نگاه...
4 ارديبهشت 1392

شازده بلای من همه رو به خندا وا میداره ... بوشهر

می خوام یه خاطره بامزه برات بگم جیگرم ... تازه رسیده بودیم بوشهر روز پنج شنبه یه ساعتی گذشته بود و ناهار خورده بودیم و همه نشسته بودن تو اتاق پذیرایی و تو هم داشتی دقیقا وسط اتاق بازی می کردی اولا بگم که کلی اونجا سر و صدا راه انداخته بودی و هی یه قل دو قل می گفتی و ب َ بَ  بَ بَ می گفتی و همه کلی ذوقت و می کردن ... عمع کبری تسبیحش و داده بود دستت تا سرگرم شی ... رفتی دقیقا وسط اتاق و شروع کردی به تکون دادن تسبیح و تکرار کلمات همیشگیت ... دقیقا روبروی زن عموی مامان نشسته بودی ... به محض اینکه زن عمو نگات می کردی ساکت میشدی و بی حرکت ... تا زن عمو چشم ازت بر میداشت شروع می کردی به شیطونی و شیرین کاری ... تا دوباره نگات می کرد عین م...
1 ارديبهشت 1392