مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

سرويس مهد شازده پسر و عكسالعمل مهرتاش وقتي مامان ميره دنبالش

جيگرم راننده سرويس ماماني وقتي فهميد ميري مهد و برگشتن با آژانس ميريم خونه لطف كرد و واسه اينكه از ساعت 3 تا 4.30 كه سرويس بعديشه كاري نداره گفت كه مامان و مياره مهد و بعدش هم ميرسونمون خونه و البته يكي از دوستاي مامان هم كه دخترش دريا خانم هم مهدي تو هست باهامون همراهه روز دوشنبه گذشته كه اولين بار مامان باسرويس اومد دم مهد همه تعجب كرده بودن از مربيا و بچه ها همه خصوصا بچه ها كه همه اومده بودن دم در و دوست داشتن سوار شن آخه از اين vip‌ بزرگاست اومدم شيرخوارگاه دنبالت و تا اومديم از مهد بيرون و چشمت افتاد به سرويس گفتي وووووووووووووووو وووووووووووووو   و كلي ذوقش و كردي ، هي حرف ميزدي يعني بريم سوار شيم ، وق...
6 آبان 1392

سسسسسسسسسسس ساكت

ديشب ساعت 9:30 رفتيم بخوابيم ، تو چشمات و بسته بودي و داشتي مي خوابيدي كه من يه چيزي يادم اومد و شروع كردم به صحبت با بابايي يهو ديديم چشمات و باز كردي انگشتت و گذاشتي جلو دهنت و گفتي ششش يعني ساكت باشين من و بابايي مرديم از خنده خيلي با حال بود بازم امتحان كرديم ديديم وااااااااااااااي بازم تكرار كردي كلي سه تايي خنديديم و بعد توي سكوت مطلق خوابيديم ... البته وقتي تو كاملا خوابيدي من و بابايي بيدار شديم من رفتم بفرماييد شام نگاه كردم و بابايي هم آشغالا رو برد بيرون و بعدش خوابيد شبا بايد هم من هم بابا باشيم ديشب كه شده بودي نگهبان بنده خدا بابا مي خواست بره آشغالا رو ببره يه محض اينكه تكون مي خورد مي نشستي تو جات و انگشت به دهن م يگفتي...
6 آبان 1392

اي جانم واسه خودت پناهگاه استفاده كردي؟!!!!

جيگرم چند روزيه رخت آويز و از اتاقت آوردم تو پذيرايي كنار پنجره گذاشتم ... بعد از يكي دو روز ديدم تو هي ميري اونجا و لابلاي لباسا و يا پشت پرده خودت و قايم مي كني ...بعد از دو سه بار متوجه شدم اونجا شده پناهگاهت واسه مواقعي كه پي پي داري ... ديشب رفته بودي اونجا و بابايي گفت نگاش كن چرا هي ميره اونجا منم واسه بابا جريان و گفتم اما بابا باورش نشد و خواست بياد دنبالت كه من نذاشتم و گفتم بذارش راحت باشه ... وقتي از اونجا اومدي بيرون بابايي متوجه شد من راست ميگم و كلي براش جالب بود ... اي جانم الهي قربونت برم من ...
6 آبان 1392

شيرين كارياي اين روزاي شازده پسر قند عسل

عزيزكم اين روزا بزرگتر از قبل شدي و شيرين كاريات هم خيلي خيلي بيشتر از قبل شده نمي دونم از كدوم يكي بگم توي دو هفته اي كه فرصت بروز كردن وبلاگت و نداشتم ببين چه كارايي كردي تو 1... صبح ها با آژانس ميريم مهد و به محض اينكه من از كيفم پول و در ميارم تو ازم مي گيري و ميدي به آقاي راننده و باقي پول و مي گيري بعد از چند روز يه بار راننده باقي پول و بهت نداد و تو يهو زدي زير گريه ، من مرده بودم از خنده و راننده هاج و واج مونده بود كه چي شد ؟ منم واسش توضيح دادم كه تو ناراحتي كه باقي پول و بهت نداده و واسه تو هم توضيح دادم كه ماماني باقي پول نداري ديگه تا اينكه آروم شدي ، تا ظهر هر بار يادم ميومد خندم ميگرفت ... 2... اين روزا خيلي بلا شدي و ق...
6 آبان 1392

آخه اين چه كاريه خودت بگو من بايد با تو چكاركنم هان؟!!!!!

شازده پسر خوشگلم ، خورشيد آسمونم اين و هم من و بابايي مي دونيم هم تو مي دوني اصلا همه مي دونن كه تو عاااااااااااااااااااشق آب بازي هستي به حدي كه واسه آب بازي گوله گوله اشك مي ريزي هر بار بخوام پوشاكت و عوض كنم خيس عرق ميشم خصوصا وقتي بزرگ باشه ... يا شلنگ آب و مي گيري يا شير آب و باز و بسته مي كني ... يا خودت و خيس مي كني ... خلاصه كلي هم غر ميزني و غر ميزنم تا شستشوت تموم شه و گاهي ميذارم يكمي آب بازي كني و بعدش هم به زور و با گريه مي برمت بيرون اون هفته پنج شنبه كه اينقدر گريه كردي مجبور شدم لختت كنم و بفرستمت تو حموم آب بازي ... خلاصه كلي بهت خوش گذشت ... كاسه و رنگ انگشتي هم برات آوردم و اون تو واسه خودت آب رنگي درست كردي و حسابي ...
7 مهر 1392

وقتي مهرتاش آقا خيلي سرخوش ميشه

شازده جيگر مادر و بابا وقتي از يه چيزي خيلي خوشحال ميشي و خوشت مياد و خيلي ذوق زده شدي با صداي تيز مي گي دَقَ   دَ قَ  و دست ميزني و خودت و اينور اونور مي كني اينقدر اين كارت بامزه است كه نگوووووووووووووووو همه اين حركتت و مي شناسن وقتي اينكارو مي كني بابا جون اينا ميگن الان آخر خوشحالي مهرتاشه ....   جوووووووووونمي تو عشقمي تو زندگيم نفسسسسسسسسسسسسسم
23 شهريور 1392

ديگه اينكارت دعوا داشتااااااااااااااااا

شازده شيطون من ديروز صبح كه از خواب بيدار شدي يهو ديدم شيطونه رفته تو جلدت و هي قلقلكت مي داد و مي فرستادت سمت بوفه هي مرفتي از ميز قاشق چنگالا بالا و مي ايستادي كنار بوفه و  با دو دستت دو طرفش و مي گرفتي و مي تكونديش ... و منم ... بدو بدو نفس زنان ميرسيدم بهت و بغلت مي كردم و تو ... با اون برق چشماي شيطونت بهم لبخند ميزدي و دوباره مي دويدي و تندي ميرفتي بالا ظهر كه بابايي از سركار اومد ... هي ميرفتي . بابا هم هي دنبالت مي كرد ... بابايي خسته شد و ولو شد رو مبل و گفت اصلا هر كار مي خواي بكن منم داشتم ظرف مي شستم كه با صداي بوفه به خودم اومدم و برگشتم ديدم بوفه است كه داره عين يه برج معلق ميره و مياد فقط جيغ زدم&nbs...
16 شهريور 1392

منم بوس مي خوام

خوشگل قشنگم ديشب من و تو رفتيم تو اتاق بخوابيم ... شاهزاده قشنگم طبق معمول شروع كردي به حرف زدناي فرم غرغري و هي اينور و اونور ميشدي بابا مهرداد بعد از چند دقيقه اي اومد كنارمون دراز كشيد و ماماني رو بوسيد تا بابايي مامان و بوس كرد يهو ديديم تو از جا پريدي و صورتت و بردي سمت بابايي كه بوست كنه بابايي هم با كلي ذوق و شوق بوسيدت بعد اومدي كنار من تا منم ببوسمت ... اينقدر من و بابايي هيجانزده شده بوديم و برامون جالب بود كه نگو به بابايي گفتم بازم من و ببوس ببينيم چكار مي كنه خلاصه حدود 7 يا 8 بار ماجرا تكرار شد و هربار من و بابايي مي مرديم از خنده و كلي ذوق مي كرديم و انرژي مي گرفتيم بعدش ديگه بابايي گفت بذار بخوابه گناه دا...
12 شهريور 1392