مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

من آب بازی و دوست دارم

1392/4/10 9:20
نویسنده : یه مادر عاشق
234 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم روز جمعه رفتیم خونه بابا جون و حسابی بهمون خوش گذشت

تو و داداشی کیان هم حسابی با همدیگه بازی کردین

عمو کاوه و عمو عارف جون استخر بادی آجی آیناز و براتون باد کردن و پر آبش کردم و سه تایی رفتین تو استخر و کلی بازی کردین ... تو که حسابی ذوق کرده بودی و وقتی آجی آیناز با دست می کوبید تو آب از صدای آب و پرش آب روی خودت کیف می کردی و جیغ می کشیدی و همه مرده بودن از خنده ،  ولی دوبار افتادی تو آب و یکمی هم آب خوردی واسه همین مامانی ترسید و دیگه از آب درت آورد .

و اینم خاطرات با مزه و قشنگت از اونروز

خاطره اول ... ما داشتیم ناهار می خوردیم و تو داداشی دور و برمون می چرخیدین یهو نیم دونم تو چکار کردی (( فکر کنم طبق معمول حمله کردی که نون داداشی رو از دستش بگیری )) که یهو من دیدم داداشی کیان یکی زد رو دستت و بعد یکی زد تو دهنت ... کلی خندمون گرفت و از هم جداتون کردیم ، چیزی نگذشت که یهو دیدم بابا جون داره میگه وای برو بگیرشون می خواد بزنش

دویدم و دیدم رفتین تو آشپزخونه مخفی و تو داداشی رو تنها گیر آوردی و می خوای موهاش و بکشی

اینقدر خندیدیم که نگو

همه گفتن چقدر این مهرتاش بلاست برعکس کیان که تو جمع خرابکاریاش و می کنه و وقتی هم کتک می خوره گریه می کنه مهرتاش گریه که نمی کنه هیچ بعدشم میره جای خلوت و تلافی می کنه قهقهه

خاطره دوم ... بعداز ناهار اومدیم تو پذیرایی و نشسته بودیم دور هم که دیدیم تو و داداشی شروع کردین به بازی و دعوا یه دقیقه بازی می کردین بعدش می دویدین دنبال هم و همدیگرو هل میدادین

 پسر شجاع من اصلا گریه نمی کرد و تا داداشی می خواست بیاد سمتش به جای عقب نشینی  میرفت سمتش و اینجوری باعث میشد داداشی فرار کنه و عقب نشینی کنه

وای که چقدر اونروز ما خندیدیم از دست شما دوتا

خاطره سوم ... اینم یه خاطره از مهربونیای داداشی نسبت به تو

داشتم پوشاکت و عوض می کردم که یهو دیدم داداشی شلوارت و از اون اتاق آورده و میده به من که پات کنم الهی قربونش بشم که اینقدر عاقل و مهربونه

خاطره چهارم : بعد از ظهر بود که با صدای خنده باباجون و مادر جون و آجی آینازت دویدم تو پذیرایی و دیدم ایستادی وسط پذیرایی و داری باهاشون حرف میزنی و یه ماجرایی رو تعریف می کنی و یکمی که حرف میزدی یهو خودت غش می کردی از خنده بعد دوباره میرفتی سمت بابا جون و با تمام وجودت باهاش حرف میزدی یکمی با مادر جون یکمی با بابا جون و اینقدر حرکات دستات بامزه بود در حین حرف زدن که نگو و اون خنده قشنگت بعد از تعریفای خوشمزت که دیگه دیوونمون کرده بود ...

بابا جون و مادرجونت کلی کیف کرده بود و از دیدنت و بوسیدنت سیر نمی شدن

مادر جون همش می گفت وای چقدر این پسر خوشمزه شده آخه ...

خاطره پنجم :

عصری داشتیم فالوده بستنی می خوردیم و تو هم که عاشق بستنی هستی ، تا بستنی رو دست بابا مهرداد دیدی رفتی ایستادی پیشش آماده خوردن ،خوشمزه بابا مهرداد هم یه قاشق بهت داد ، بعد اومدی پیش من ، منم بهت بستنی دادم ، دیدم تندی دویدی پیش بابایی خلاصه یه قاشق از من یه قاشق از بابایی ، اینقدر تند تند میرفتی و میومدی که فرصت نمی کردم خودمون بستنی بخوریم بعدش باباجون هم اضافه شد ایندفعه پیش اونم میرفتی

اینقدر خندیدیم به اینکارت که نگو ... بستنی باباجون تموم شده بود ولی دست بردار نبودی ایستاده بودی روبروش و به کاسه خالیش نگاه می کردی ... بنده خدا بابا جون دوید برات بازم بیاره که من نذاشتم و گفتم بیا بابا بستنی من و بهش بده

خلاصه کلی بستنی خوردی و کیف کردی جیگر مادر نوش جونت  عشقم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)