یه خاطره بامزه از شازده کوچولو در بندر ... آبراه خونه خاله
خونه خاله حمیده روی آبراه وسط آشپزخونه یه سنگ گذاشته بودن ... ازت غافل می شدیم می رفتی سنگ و بر می داشتی و توی آبراه و نگاه می کردی به محض اینکه می رفتی سمت آشپزخونه بابا جون اینا م یگفتن سارا بدو مهرتاش رفت ... تو هم تا صدای اونارو می شنیدی سرعتت رو زیاد می کردی و عین جت می رفتی سمت سنگه ... گاهی بهت نمی رسیدم اینقدر که تند می رفتی ... تا رسیده بودم سنگ و برداشته بودی ... باید روزی چند بار دستات و می شستم ... از دست تو عزیز دل مامان تو انیشتین کوچولوی مامانی دیگه همیشه دنبال کشف اسراری جیگر مامان ...