مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

ضربه فنی شدن مامان توسط شاهزاده مهرتاش

1392/4/16 10:44
نویسنده : یه مادر عاشق
349 بازدید
اشتراک گذاری

پسر قشنگ مامان

باید بگم این روزا خیلی بلا شدی و واقعا شیطنتت بیشتر از قبل شده چشمک

ماشالا هزار ماشالا

نمی دونم اینهمه انرژی رو از کجا میاری جیگرم ...

همه میگن  توی چشمات در عین معصومیت یه شیطنت خاصی هست ...مژه

هفته قبل روز شنبه که مامان با هول و هراس و از ترس اینکه نکنه اتفاقی براتون افتاده باشه خودش و رسوند خونه دید خدارو شکر خبری نیست و همه جا امن و امانه بعدش راهی خونه بابا جون شدیم ...

داشتم وسیله هات و جمع می کردم که یهو از هولم ((بخاطر اینکه حضرتعالی غر میزدی )) جاچسبی درست افتاد روی رگ روی پای راستم آخ...وای که دلم از حال رفت ... جاش هم کبود شد ... تا الان هم هنوز درد می کنه وقتی چیزی بهش بخورهناراحت

این از اولین ضربه فنی

حالا وایسا هنوز مونده

شبش که برگشتیم خونه آجی آینازت هم اومد پیشمون و کل هفته رو پیشمون بود ...لبخند

یه شب من نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه می کردم و تو داشتی با آجی آینازی بازی دزد و پلیس می کردی و حسابی هیجانزده بودی که یهو دیدم یه چیزی محکم خورد تو گونه سمت راستم و نفسم بند اومدسبز ... وای وای تو با هیجان دویدی سمت من و با سرت زدی تو صورتم ... گونم سرخ سرخ شد ...باز خداروشکر که ورم نکرد و کبود نشد ... ولی اونم تا الان هنوز داره درد میکنهناراحت

میرسیم به سومین ضربه ...

داشتم غذا درست می کردم و می خواستم واست غذا بکشم ...گفتم بذار قبلش یکمی ازش بچشم ... با یه قاشق یکمی ازش برداشتم و خواستم بخورم که یهو از ترس اینکه تو نیای تو دست و پام قاشق چپ شد رو پای چپم و پام سوخت دقیقا روی انگشتامنگران ...خداروشکر سوختگی شدید نبود و فقط یکمی سرخ شد و بعدش خوب شد

آها یادم رفت بگم تازه اومدم در ماهیتابه رو بردارم دستم هم سوخت ... ولی خوب در حد یه خط باریک تاول زد ...

رسیدیم به فاجعه اصلی

پنج شنبه رفتیم خونه بابا جون و شب رو اونجا موندیم

ساعت یک و نیم شب بود و هنوز رضایت نمیدادی بخوابی ... هر چی بهت شیر میدادم بازم میرفتی ...آخه مادر جون اینا هنوز بیدرا بودن و فقط داداشی کیان خوابیده بود ...

منم تو رختخواب بودم منتظر گل پسرم که بیاد و بخوابه ...

آجی آیناز بغلت کرده بود و آوردت پیش من و گفت برو پیش مامانی ... همینجوری که داشت میذاشتت تو بغل مامان سرت و محکم خم کردی به عقب ... وای وقتی یاد صداش میفتم مو به تنم سیخ میشه ...

هنوز صداش تو سرم می پیچه ... فقط دیدم انگار یه چیزی تو سرم منفجر شد و گفت گومب ... با سرت محکم کوبیدی تو بینیم ...

مثل فنر از جا پریدم و بینیم و گرفتم تو دستم ... دردش یه طرف ترس از اینکه نکنه شکسته باشه از یه طرف ...استرسنگران

فقط ناله می کردم ...بعدش رفتم تو پذیرایی پیش بقیه و متوجه شدم یکمی از بینیم خون اومد ...

اینقدر ترسیده بودم که نگو ...تو هم هی میومدی سمتم و خودت و لوس می کردی ...انگار فهمیده بودی کار خطرناکی کردی ...

بازم خداروشکر که به خیر گذشت و کارم به دکتر نکشید ، فقط استخون بینیم ورم کمی کرده که خیلی مشهود نیست و درد دارم ...

و امیدوارم ماجرا به همینجا ختم بشه و مجبور نشم از فجایع دیگه ای توی وبلاگت بنویسم جیگر مادرنیشخند

البته ضربه های دست و پام یکمیشم بی احتیاطی خودم بودا همش تقصیر تو نبود مامانیبغل

...

عشق مادر اشکال نداره جیگرم ... بزرگ میشم یادم میره ...تو خودت و ناراحت نکن ...بغلماچ

امیدوارم تو هیچ آسیبی نبینی و هر چی درده بخوره به جون من ...قلبماچ

الانم خوبم و هیچ مشکلی ندارمنیشخند ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله مژده
16 تیر 92 11:56
ای جااااانم به اين پسر بلا
وای که میخوام مهرتاش خوشگلتو قورت بدم آجي چقدر شیرینه
دلم ديگه براي جفتتون خيلي خيلي تنگ شده زودي ميام پيشتون


فدای تو خاله جون مهربونم
خوب بیا دیگه ما هم دلتنگیم
بدو بدو ...
zanamo ziba
16 تیر 92 12:57
ساراجون این پست و خوندم هم خندم گرفت هم با آخریش ناراحت شدم عزیزم صدقه بده ایشالله بلا دوره


فدات شم مرسی عزیزم چشم حتما
پریسا
29 شهریور 92 11:36
سارا جان برات در کامنتهای وبلاگم به تفصیل درباره مهد مونته سوری پاسخ داده بودم ولی امروز صبح چک کردم هیچی در نظرات نیامد حتی پیامهات هم حذف شده!این هم از بلاگفاست دیگه.مختصر بگم دوره ای در اهواز برگزار نشده ولی امسال مهد کودکی روزهای 5 شنبه بصورت مهد مونتسوری خواهد بود.شما ساکن اهوازی یا ماهشهر؟


چه حيف شد ... به هر حال مرسي پريساي عزيزم
من ماهشهرم گلم ...