ضربه فنی شدن مامان توسط شاهزاده مهرتاش
پسر قشنگ مامان
باید بگم این روزا خیلی بلا شدی و واقعا شیطنتت بیشتر از قبل شده
ماشالا هزار ماشالا
نمی دونم اینهمه انرژی رو از کجا میاری جیگرم ...
همه میگن توی چشمات در عین معصومیت یه شیطنت خاصی هست ...
هفته قبل روز شنبه که مامان با هول و هراس و از ترس اینکه نکنه اتفاقی براتون افتاده باشه خودش و رسوند خونه دید خدارو شکر خبری نیست و همه جا امن و امانه بعدش راهی خونه بابا جون شدیم ...
داشتم وسیله هات و جمع می کردم که یهو از هولم ((بخاطر اینکه حضرتعالی غر میزدی )) جاچسبی درست افتاد روی رگ روی پای راستم ...وای که دلم از حال رفت ... جاش هم کبود شد ... تا الان هم هنوز درد می کنه وقتی چیزی بهش بخوره
این از اولین ضربه فنی
حالا وایسا هنوز مونده
شبش که برگشتیم خونه آجی آینازت هم اومد پیشمون و کل هفته رو پیشمون بود ...
یه شب من نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه می کردم و تو داشتی با آجی آینازی بازی دزد و پلیس می کردی و حسابی هیجانزده بودی که یهو دیدم یه چیزی محکم خورد تو گونه سمت راستم و نفسم بند اومد ... وای وای تو با هیجان دویدی سمت من و با سرت زدی تو صورتم ... گونم سرخ سرخ شد ...باز خداروشکر که ورم نکرد و کبود نشد ... ولی اونم تا الان هنوز داره درد میکنه
میرسیم به سومین ضربه ...
داشتم غذا درست می کردم و می خواستم واست غذا بکشم ...گفتم بذار قبلش یکمی ازش بچشم ... با یه قاشق یکمی ازش برداشتم و خواستم بخورم که یهو از ترس اینکه تو نیای تو دست و پام قاشق چپ شد رو پای چپم و پام سوخت دقیقا روی انگشتام ...خداروشکر سوختگی شدید نبود و فقط یکمی سرخ شد و بعدش خوب شد
آها یادم رفت بگم تازه اومدم در ماهیتابه رو بردارم دستم هم سوخت ... ولی خوب در حد یه خط باریک تاول زد ...
رسیدیم به فاجعه اصلی
پنج شنبه رفتیم خونه بابا جون و شب رو اونجا موندیم
ساعت یک و نیم شب بود و هنوز رضایت نمیدادی بخوابی ... هر چی بهت شیر میدادم بازم میرفتی ...آخه مادر جون اینا هنوز بیدرا بودن و فقط داداشی کیان خوابیده بود ...
منم تو رختخواب بودم منتظر گل پسرم که بیاد و بخوابه ...
آجی آیناز بغلت کرده بود و آوردت پیش من و گفت برو پیش مامانی ... همینجوری که داشت میذاشتت تو بغل مامان سرت و محکم خم کردی به عقب ... وای وقتی یاد صداش میفتم مو به تنم سیخ میشه ...
هنوز صداش تو سرم می پیچه ... فقط دیدم انگار یه چیزی تو سرم منفجر شد و گفت گومب ... با سرت محکم کوبیدی تو بینیم ...
مثل فنر از جا پریدم و بینیم و گرفتم تو دستم ... دردش یه طرف ترس از اینکه نکنه شکسته باشه از یه طرف ...
فقط ناله می کردم ...بعدش رفتم تو پذیرایی پیش بقیه و متوجه شدم یکمی از بینیم خون اومد ...
اینقدر ترسیده بودم که نگو ...تو هم هی میومدی سمتم و خودت و لوس می کردی ...انگار فهمیده بودی کار خطرناکی کردی ...
بازم خداروشکر که به خیر گذشت و کارم به دکتر نکشید ، فقط استخون بینیم ورم کمی کرده که خیلی مشهود نیست و درد دارم ...
و امیدوارم ماجرا به همینجا ختم بشه و مجبور نشم از فجایع دیگه ای توی وبلاگت بنویسم جیگر مادر
البته ضربه های دست و پام یکمیشم بی احتیاطی خودم بودا همش تقصیر تو نبود مامانی
...
عشق مادر اشکال نداره جیگرم ... بزرگ میشم یادم میره ...تو خودت و ناراحت نکن ...
امیدوارم تو هیچ آسیبی نبینی و هر چی درده بخوره به جون من ...
الانم خوبم و هیچ مشکلی ندارم ...