ديگه اينكارت دعوا داشتااااااااااااااااا
شازده شيطون من ديروز صبح كه از خواب بيدار شدي يهو ديدم شيطونه رفته تو جلدت و هي قلقلكت مي داد و مي فرستادت سمت بوفه
هي مرفتي از ميز قاشق چنگالا بالا و مي ايستادي كنار بوفه و با دو دستت دو طرفش و مي گرفتي و مي تكونديش ...
و منم ...
بدو بدو
نفس زنان
ميرسيدم بهت و بغلت مي كردم
و تو ...
با اون برق چشماي شيطونت
بهم لبخند ميزدي و دوباره مي دويدي و تندي ميرفتي بالا
ظهر كه بابايي از سركار اومد ... هي ميرفتي . بابا هم هي دنبالت مي كرد ... بابايي خسته شد و ولو شد رو مبل و گفت اصلا هر كار مي خواي بكن
منم داشتم ظرف مي شستم كه با صداي بوفه به خودم اومدم و برگشتم ديدم بوفه است كه داره عين يه برج معلق ميره و مياد
فقط جيغ زدم مهرداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد
باباي بيچارت از ترس از جا پريد و رسيد بهت
خدا رحممون كرد
اينقدر با شدت تكون دادي كه مجسمه از روي بوفه افتاد و يكيم وسايل توي بوفه جابجا شدن
خودتم شوكه شدي وقتي مجسمه افتاد
منم كلي دعوات كردم و بهت گفتم بار آخرت باشه
خدارو شكر انگار بعدش جذابيت اينكار برات از بين رفت و ديگه تا آخر شب اينكارو نكردي
بله اينم يكي ديگه از شيطونياي خطرناكت ...