سسسسسسسسسسس ساكت
ديشب ساعت 9:30 رفتيم بخوابيم ، تو چشمات و بسته بودي و داشتي مي خوابيدي كه من يه چيزي يادم اومد و شروع كردم به صحبت با بابايي يهو ديديم چشمات و باز كردي انگشتت و گذاشتي جلو دهنت و گفتي ششش يعني ساكت باشين
من و بابايي مرديم از خنده خيلي با حال بود بازم امتحان كرديم ديديم وااااااااااااااي بازم تكرار كردي كلي سه تايي خنديديم و بعد توي سكوت مطلق خوابيديم ...
البته وقتي تو كاملا خوابيدي من و بابايي بيدار شديم من رفتم بفرماييد شام نگاه كردم و بابايي هم آشغالا رو برد بيرون و بعدش خوابيد
شبا بايد هم من هم بابا باشيم ديشب كه شده بودي نگهبان بنده خدا بابا مي خواست بره آشغالا رو ببره يه محض اينكه تكون مي خورد مي نشستي تو جات و انگشت به دهن م يگفتي دَقَي دَقَي يعني كجا ميري
بابايي هم خودش و ميزد به خواب خلاصه داستاني داريم موقع خوابت ....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی