مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

شيرين كارياي اين روزاي شازده پسر قند عسل

1392/8/6 11:27
نویسنده : یه مادر عاشق
418 بازدید
اشتراک گذاری

عزيزكم اين روزا بزرگتر از قبل شدي و شيرين كاريات هم خيلي خيلي بيشتر از قبل شده نمي دونم از كدوم يكي بگم

توي دو هفته اي كه فرصت بروز كردن وبلاگت و نداشتم ببين چه كارايي كردي تو

1... صبح ها با آژانس ميريم مهد و به محض اينكه من از كيفم پول و در ميارم تو ازم مي گيري و ميدي به آقاي راننده و باقي پول و مي گيري بعد از چند روز يه بار راننده باقي پول و بهت نداد و تو يهو زدي زير گريه ، من مرده بودم از خنده و راننده هاج و واج مونده بود كه چي شد ؟ منم واسش توضيح دادم كه تو ناراحتي كه باقي پول و بهت نداده و واسه تو هم توضيح دادم كه ماماني باقي پول نداري ديگه تا اينكه آروم شدي ، تا ظهر هر بار يادم ميومد خندم ميگرفت ...

2... اين روزا خيلي بلا شدي و قتي از دستت عصباني ميشم و دعوات مي كنم يهو ميدوي خودت و ميندازي رو كمرم و من و مي بوسي و اگه ايستاده باشم هي آويزون ميشي به پاهام و گايم مياي تو صورتم مي خندي و چشمك ميزني برام

آخه عشقم اين كارارو از كي ياد گرفتي تو ؟!!! جيگر مادر واقعا كه شيطوني تو ...

3... وقتي بابايي از سر كار مياد ميري لباساي بابايي رو ميدي بهش ، يعني بابايي اينارو بپوش و ديگه نرو بيرون از خونه و بابايي كلي ذوق مي كنه

4... بابايي يه پيراهن داره كه گذاشته روي جاكفشي تا هروقت مي خواد بره بيرون سر دست باشه ، كافيه بابايي بره سمت جاكفشي تو زودتر از بابايي ميري سمت در خونه و ميزني تو در يعني منم ميام باهات

5... اگه ببيني بابايي ميره سراغ سطل آشغال مي دوني مي خواد بره آشغالارو بريزه بيرون و سريع ميري سمت در يعني كلا عشق ددري

6... جديدا گاهي بهم ميگي ماماني البته با لهجه كاملا خاص خودت و بچگونه خيلي خوشمزه اين كليمه رو مي گي ما ما ني كاملا بخش بخش

7... تا بهت ميگم بيا برات كتاب بخونم سريع ميري روبرو كتابخونه اشاره مي كني به كتابا و حرف ميزني ، قربونت برم من كه نمي دونم چي ميگي اما كلي از ذوق تو لذت مي برم ، به محض اينكه كتاب و بر مي دارم ، مياي رو تخت و دراز ميكشي تو بغلم و انگشتت ميره تو دهنت و با لذت به قصه گوش ميدي ... ناگفته نماند كه اكثر اوقات هنوز قصه تموم نشده ميري ولي گاهيم مي موني دو تا كتاب برات مي خونم ... نمي دوني چقدر خوشحالم كه تو كتاب خوندن و دوست داري ، اميدوارم تداوم پيدا كنه اين حست عزيز دلم

8... چند شب پيش داشتيم با بابايي حرف ميزديم و من مي خواستم واسه بابايي هديه بخرم ولي بابايي مي گفت نه گرونه منم گفتم برو بابا من مي خرم ، تو خواب بودي يهو چشمات و باز كردي و با آواي كاملا بچگونه و ناواضح گفتي برو بابا و چندبار تكرار كردي و مي خنديدي ، من و بابايي مرده بوديم از خنده ... فرداش داشتم واسه دايي حسام و مادر جون تعريف مي كردم كه بازم با شنيدنش شروع كردي به تكرار كردنش

9... كلا جديدا چيزايي كه خوشت مياد و تكرار مي كني ولي خوب خيلي نامفهوم ، من و بابايي چون همون لحظه پيش مياد مي فهميم منظورت چيه مثلا داشتيم صحبت مي كرديم من گفتم چيييييييييشششش كه ديدم تو هم تكرارش كردي و كلي سه تايي خنديديم

10... يكي از كاراي عجيب غريبت اينه كه ذوقت و عصبانيتت هر دورو با پرت كردن اشيا و كتك زدن نشون ميدي مثلا چند روز پيش خوه خاله پريسا بوديم و تو داشتي با هيجان با خاله بازي مي كردي خاله دراز كشيده بود و تو هي از بالاي سرش مي پريدي تو بغلش و جيغ مي كشدي و مي گفتي هووووووو ... خاله هم كلي كيف كرده بود ... منم داشتم واسه خاله تعريف مي كردم از همين كارات و اينكه گاهي يهو بي هوا كشيده مي زني تو صورتمون كه يهو بي هوا يه كشيده زدي تو صورت خاله پريسا

واي من و خاله رو مرديم از خنده اينقدر خنديديم كه اشكمون سرازير شد ...

11... جديدا ياد گرفتي كه آشغالا رو بايد بندازي تو ظرفشويي ... اما نمي دونم چي شده كه تعميمش دادي به همه چيز ، پريروز كه از مهد آوردمت خونه رفتم لباسام و عوض كنم وقتي اومدم آشپزخونه ديدم به به تمام ماشينات و لباسات كه رو مبل بوده همه رو انداختي تو ظرفشويي ... هم خندم گرفته بود هم عصباني شده بودم كه لباساي تميزت و كثيف كردي ...

گاهيم اگه تكه نوني يا بسكوييتي چيزي ببيني جايي ريخته جمع مي كني و ميندازي تو ظرفشويي قربون اون دستاي كوچولوت بشه مادر

12... مدتيه ياد گرفتي ميگي يا علي البته كاملا نه ميگي عيي اينقدر بامزه كه خدا مي دونه كلي هم خودت ذوق مي كني و مي خندي

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)