مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

عشقولانه مهرتاش و داداشی کیانش

عزیز مادر ، روز شنبه از سرکار که اومدم زنگ زدم به خاله پریسا تا دادشی کیان و بیاره با همدیگه بازی کنین وقتی داداشی اومد کلی ذوق کردی و باهاش بازی کردی... تو و داداشی خیلی همدیگرو دوست دارین ... و معمولا تو بیشتر تمایل به بازی کردن با اون نشون میدی عزیز مادر الهی فدات شم شاید بخاطر اینکه تو کوچکولو تری جیگرم ... وای خیلی خوبه وقتی با همدیگه هستین کمتر من و خاله پریسا رو اذیت می کنین ... اینم از عکساتون در حالیکه داداشی اومده بود پیشت ، نازت می کرد و می بوسیدت ببین چقدر دوستت داره الهی فدای این سه نفر بشم من ... ...
6 خرداد 1392

قربون هوش سرشارت برم که کلید خونه رو از بین 5 تا کلید جا کلیدی تشخیص میدی

چند روز پیش طبق معمول اشاره کردی به جاکلیدی ... منم دسته کلیدم و بهت دادم و در کمال تعجب دیدم کلید خونه رو از بین 5 تا کلید انتخاب کردی و رفتی سمت در خونه... اول فکر کردم اتفاقی بوده اما چندین بار دیگه هم تکرار شد حتی روزهای بعد هم امتحان کردم دیدم بازم کلید خونه رو برمیداری از بین اونا وای خدای من این همون نوزاد کوچولوی منه ؟!!! خدای من چقدر زود بچه ها بزرگ میشن ... امروز توی گوشی بابایی داشتم به عکسات نگاه می کردم یه عکس از 8 ماهگیت دیدم خیلی دلم واسه اونوقتات تنگ شد ... می خوااااااااااااااااااام ... چقدر زود گذشت مادر ... خیلی عاشقتم ... ...
2 خرداد 1392

چهارده ماهیگت مبارک مامانی

الهی فدای چشمای نازنینت بشه مادر وای که این روزا چقدر بیش از پیش می خواهمت چقدر این روزها شیرین تر از دیروزی چقدر این روزها دلم بیشتر برایت تنگ میشود هم برای امروزت  هم برای دیروزت... چقدر این روزها قلبم تندتر می تپد برای دیدنت چقدر این روزها زندگی شیرین تر شده با خنده های آسمانی تو ... چقدر این روزها بهاری ترند و با طراوت تر چرا که هر خنده تو بسان باریدن هزاران گل بر آسمان زندگی و دل من است ... چقدر این روزها همه چیز زیباتر است ... چرا که تو در چشمان من هستی و من با تو می بینم چقدر این روزها که می گذرد بیشتر عاشقت می شوم  ... چقدر این روزها بیشتر به خودم می بالم ... چرا که تو ، مهرتاش ،...
2 خرداد 1392

روز مرد مبارک

روز مرد رو به همه مردا و پدرای خوب مخصوصا مرد مهربون و فداکار و زحمتکش خودم ، پدر مهربون و عزیزم پدر شوهر بزرگوارم و بزرگ مرد کوچولوی خودم مهرتاشم تبریک میگم... ایشالا که خدا سایه همه مردا و پدرا رو حفظ کنه ... همسر و پسر عزیزم روزهای باشما بودن بهترین و قشنگ ترین روزهای خداست تشکر  برای بودنتون ... دوستتون دارم عاشقانه ...   تقدیم به مهردادم : عاشقانه هایم برای تو سرودن شعری در وصف تو نیست یا که دوستت دارم هایی تکراری فرستادن هدیه های رنگارنگ یا بی قراری های مدام عاشقانه هایم برای تو صبر کردنم به پای توست مثل باغبانی پیر که میداند روزی دانه ای که تر...
2 خرداد 1392

رانندگی آقا مهرتاش با عمو مهدی

کوچولوی مامان دیروز با بابا مهرداد و همکار مامانی " عمو مهدی " رفته بودی بیرون و کلی شیطونی کرده بودی صبح که مامان اومد سرکار عمو مهدی کلی از پسر گلم تعریف کرد و گفت ماشالا خیلی باهوشه و کلی خوشش اومده بود از اینکه اصلا غریبی نکرده بودی و کلی باهاش بازی کرده بودی ... مثل اینکه بابایی خرید داشته و تو رو با عمو مهدی تنها میذاره و تو هم میشینی بغل عمو پشت فرمون و شروع می کنی به رانندگی ... فرمون و تاب میدادی و راهنما میزدی و ... خلاصه عمو مهدی کلی کیف کرده بود و همش می گفت خیلی باحال بوده ...  به تو هم خیلی خوش گذشته بوده ... عمو مهدی می گفت وای که این پسر بزرگ بشه چقدر بلا میشه ... قربون پسر باهوشم بشم که همه رو...
31 ارديبهشت 1392

یه خبرایی هست ... اما ...

پسر قشنگم دیشب مامان یه خبری شنید که به همون اندازه که خوشحال شد ناراحت هم شد ... اما فعلا چون هنوز کاملا مشخص نشده چیزی دربارش نمی نویسم ... ایشالا وقتی قطعی شد حتما میگم ... وای خدای من چقدر خوب ... و چقدر بد ... التماس دعا !!!!!! ...
29 ارديبهشت 1392

اولین اسباب بازی به انتخاب شازده کوچولو

جیگر مادر روز چهارشنبه بعد از ظهر با بابا مهرداد رفتیم کتابفروشی آقای ارشاد ... می خواستم چند تا کتاب واسه پسرم و چند تا کتابم واسه خودم بخرم ... توی کالسکه نشسته بودی و منم داشتم بین کتابا می چرخیدم که یهو شروع کردی به غر زدن ... آخه پسرم اونجا پر بود از کتاب و اسباب بازیهای رنگارنگ ... خوب تو هم دلت می خواست اونجا واسه خودت قدم بزنی و شیطونی کنی ... خلاصه مجبور شدم از کالسکه درت بیارم ... خوشبختانه خاله ستاره هم توی کتابفروشی بود ... و خورشید ناز نازی مراقبت بود که به چیزی دست نزنی ... اومدم ردیف اسباب بازیها تا برات پازل دو تیکه بخرم ... یهو دیدم رفتی و شروع کردی با دو تا کامیون که اونجا بود مشغول بازی شد " چند روز...
29 ارديبهشت 1392

بلا شدی خیلی زیاد ...

مهربون مادر این روزا خیلی جنب و جوشت بیشتر شده از مبلا میری بالا ... از پشتی مبل و دستش استفاده میکنی و میری بالا و بالاتر آخه مادر نمیگی میفتی ؟ مادر بیچاره میشه مجبور شدم دکوراسیون خونه رو کلا تغییر بدم که نتونی بری روی اُپن آشپزخونه تازگیا خیلی به آیفون علاقمند شدی با اینکه آیفونمون خداروشکر همیشه خرابه ولی از شباهتش به تلفن متوجه شدی میشه باهاش با یکی دیگه ارتباط برقرا کنی   همش از مبلی که کنار آیفونه میری بالا یه پات و میذاری روی پشتی یه پات روی دسته و خودت و میکشی سمت آیفون اینجاست که مامان سارا با شتاب هرچه بیشتر میاد یه مهرتا.............ش بلند میگه و تندی بغلت می کنه آخه قربونت برم این چه کاریه ... اگه ب...
25 ارديبهشت 1392

آه خدایا الان پسرم داره چکار می کنه ؟

قشنگ مادر امروز مجبور شدم واسه اولین بار بعد از بازگشت به کار تا 4:30 بمونم اداره دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه همش تو فکرتم دلم داره بال بال میزنه واسه رسیدن به خونه خیلی دلتنگتم امیدوارم این 2 ساعت تاخیر من آزارت نداده باشه عشقم ... خیلی دوستت دارم و عاشقتم ... ...
22 ارديبهشت 1392