مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

مرخصی اجباری مامانی

جیگر مادر هفته گذشته روز یکشنبه 19 خرداد ماه پرستارت پیام داد که تا آخر هفته نمی تونه و بیاد و اینجوری شد که توفیق اجباری نصیب مامان شد تا بتونه 5 روز کامل و در کنار گل پسرش بگذرونه ... وای که چقدر مامان و اذیت کردی تو این چند روز بلا ... ... آخه یه مدتیه بد غذا شدی و تقاضی شیرت زیاد شده ... وابستگیت کمتر که نه بیشتر شده و یه لحظه هم تنهایی رو تحمل نمی کنی ... آخه گل مادر اینجروی مامانی خسته میشه دیگه ... با وجود اینا ولی بازم بهمون کلی خوش گذشت و کیف کردیم جیگرم...
26 خرداد 1392

پارک نگین بندر

مامانی هفته گذشته روز چهارشنبه با خاله پریسا اینا رفتیم پارک و کلی بهمون خوش گذشت تو و داداشی کیان که کلی بازی کردین ماشین سواری ... سرسره بازی ... پیاده روی ... ترامبولین دست خاله پریسا و عمو کاوه درد نکنه که پیشنهاد دادن بریم ... اینم از عکسای تفریح خوبمون این از داداشی های خوشگل که با همدیگه سوار ماشین سحرا نورد شدن اینم از عکس سه نفره ما داداشی کیان در حال پرش روی ترامبولین ... وای که چقدر بامزه بود خندیدیم دوست داشتم ترو هم بذارم ولی گفتن برات خیلی زوده  ... ولی داداشی کیان حسابی کیف کرد اینم از آقایون راننده ما قربون اون لپات که از گرما مثل هلو سرخ شده و اینم از عکس سه ...
26 خرداد 1392

مهرتاش و درسا جون خوشگل

گل پسرم ... دو هفته پیش با بابا مهرداد 3 تایی  رفتیم پارک اونجا توی پارک یه دختر خانم خیلی خیلی خوشگل بود که واقعا زیباییش من و شیفتش کرده بود و تموم توجه من به اون بود ... یه لباس خوشگلم پوشیده بود با یه کلاه شیک ... حدود کلاس اول دوم دبستان به نظر میومد یا شایدم بزرگتر کلی دختر بچه دیگه هم بود که همگی با همدیگه بازی می کردن شما هم که طبق معمول واسه خودت داشتی قدم میزدی و از اینور به اونور میرفتی و هر از گاهی پوست خوراکیا که روی زمین بود بهت چشمک میزد و گولت میزدن ... ولی تا می خواستی برشون داری من و بابایی با یه حرکت تاکتیکی مانعت می شدیم ... یه خانمی هم اونجا بود با پسرش همونی که دوچرخه پسرش برات خیلی جذابه و وقتی ...
26 خرداد 1392

تولد 4سالگی داداشی آران مبارک باشه !!!

آران عزیزم تولدت مبارک قشنگم ایشالا هزار بهار رو ببینی مهربونم ... عزیزم پنج شنبه 23 خرداد 92 تولد 4 سالگیه داداشی آران بود ... البته تولد اصلیش 25 خرداده و ما هم تونستیم بعد از 4 سال واسه اولین بار توی جشن تولدش حضور داشته باشیم خیلی بهمون خوش گذشت و هم خودمون هم بقیه رو سروپرایز کردیم ... جای همه کسایی که نبودن خالی بود ... زن عمو جون و عمو زحمت کشیده بودن و به انتخاب داداشی از تم انگری برد استفاده کرده بودن که خیلی هم خوشگل شده بود تزئینات ... دستشون درد نکنه و خسته نباشن ... اینم از عکسای خوشگل پسرم و داداشیش در تولد انگری بردی آران جونمون وای کیکش خیلی خوشگل بود و خوشمزه اینم از آقا آران خوشتیپمون ...
26 خرداد 1392

بازی وبلاگی

عزیزم ما رو خاله راحله جون به این بازی وبلاگی بامزه دعوت کرده ... ما هم جواب میدیم بعدش سه نفر دیگه رو دعوت می کنیم تا اونا هم جواب بدن و آخرش چی میشه نمی دونم 1-بزرگترین ترست در زندگی چیه؟ دیدن ارواح 2-اگر 24 ساعت نامرئی میشدی چیکار میکردی؟ خودم و توی کنکور رشته مورد علاقم قبول می کردم ... شایدم میرفتم بانک و میزدم 3-اگر غول چراغ جادو توانایی بر اورده کردن یک آرزوی 5 الی 12 حرفیت رو داشته باشه آن آرزو چیست؟ خوشبختی مهرتاش 4-از میان اسب،پلنگ،سگ،گربه و عقاب کدامیک را بیشتر دوست داری؟ اسب 5-کارتون مورد علاقه دوران کودکی؟ نل ، سارا کورو ، حنا ،  بچه های ...
18 خرداد 1392

فارغ التحصیلی بابایی مبارک باشه ... هوراااااااااااااا

خوشگل مادر دیروز دفاعیه پایان نامه بابایی بودش و مامان خیلی نگران بود ... بابایی هم بنده خدا دو روزی بود استراحت درست و حسابی نکرده بود ... ولی شکر خدا بعد از اینهمه تلاش و سختکوشی بابایی ، خوشبختانه ثمره همتش و دید و پایان نامش قبول شد ... الان فقط کارای مطالعات و صحافیش مونده که اونم قراره تا هفته دیگه تموم شه و تحویل بده و تمام ... آفرین به بابامهرداد که توی این مدت از همه نظر بی نظیر بوده یه همسر و دوست ایده آل واسه مامان ، یه بابای فوق العاده واسه تو و یه دانشجوی نمونه در دانشگاه ... واقعا افتخار می کنم و به خودم می بالم و خدارو روزی هزار بار شکر می کنم که شماهارو دارم ... دوستون دارم عشقانه ... د...
14 خرداد 1392

عزیز مامان دیگه بابایی رو صدا می کنه

شازده پسرم مدتیه شاید حدود 2 هفته که تا بابایی از سر کار میاد میگی بابا ولی پنج شنبه از همیشه زیباتر گفتی ... مامان داشت بهت شیر و کیک میداد ... ساعت 6:30 بود که بابایی کلید رو توی قفل در چرخوند به محض  اینکه صدا رو شنیدی با خوشحالی گفتی بابا البته آ رو یکم متمایل به اَ میگی ... وای خدای برام خیلی جالب بود که متوجه شدی این باباییه که داره میاد تو خونه ... تا بابایی اومد تو خونه با ذوق هی می گفتی بابا و رفتی سمتش ... فکر کنم کل خستگی بابایی از تنش در اومد ... خوشگل مادر قربون حرف زدنت بشم من ...
11 خرداد 1392

التماس دعا

پسر قشنگم دیروز با زن عمو فرزانه مهربون صحبت کردم و بهم گفت رفته دکتر و نی نی نازش و سالمه و قلبشم داره تند تند می تپه و آخرای هفته 6 بارداری رو  میگذرونه ... خدایا شکرت ... نمی دونی چقدر خوشحال شدم و کیف کردم ... یه نی نی دیگه به جمعمون اضافه میشه ... یه آجی یا داداش کوچولوی جدید واسه مهرتاشم ... خدایا مرسی از اینکه دعاهامون و بی پاسخ نذاشتی ... خدای بزرگ بازم بمون نگاه کن و به این نی نی کوچولو و مامانش توان بده تا 9 ماه انتظارو به سلامتی به پایان برسونن ... التماس دعا از همه اونایی که این پست و می خونن ... ...
8 خرداد 1392

این روزهای پسر قشنگم ...

گل پسر مادر خیلی مودب و تمیزه ... همیشه تا دستمال مرطوباش رو می بینه زودی بر میداره و صورتش و تمیز می کنه باهاشون البته این عکس مال حدود 1 ماه پیشه اینجا داره صورت خودش و تمیز می کنه با دستمال مرطوب الهی فدای اون دستات بشه مادر گل مادر وقتی گوش پاک کن میبینه از مادر میگیره و شروع می کنه به تمیز کاری گوشش ... البته با نظارت دقیق مادر و بابا ... اینم عکسای شازده ما بعد از یه حموم عالی با بابا مهرداد در حال تمیز کردن گوگوشی ها عاشقتم مهرتاش مادر حتی می خواد خودش موهاش و سشوار کنه اینم از عکس پسر خوشگل موقشنگم بعد از حمام و سشوار موهاش عاشق این عکستیم من و بابایی عک...
7 خرداد 1392