مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

دست شاهزاده كوچول اوف شده

خوشگل قشنگم دو روز پيش از سركار كه برگشتم خاله پريسا گفت دست مهرتاش عفوني شده واي كه مردم از ترس ديدم روي انگشت اشارت كه هميشه در حال مكيدنشي به انداه نوك چوب كبريت سفيد شده و ورم كرده بعدازظهرش با بابا مهردادت رفتي دكتر ... آقاي دكتر پماد به قول سنتي مرهم سياه داد و گفت بايد بماليم به انگشتت و اون قسمت و با چسب زخم ببنديم تا كم كم سرباز كنه و عفونتش خارج شه ... الان دو روزه برات مرهم ميذارم و اون قسمت برجسته تر و سفيدتر شده به اندازه يه نخود شده و هنوز سر باز نكرده تازه بايد سفالكسين هم بخوري واسه اينكه يه وقتي عفونت تو بدنت پخش نشه اصلا چيز نگران كننده اي نيست ولي خوب ظاهرش خيلي بد شده و همين ناراحتم مي كنه ايشالا زودتر سرباز...
12 شهريور 1392

چقدر خوش میگذره این هفته با مامان جون و آقا جون

گل مادر این هفته ای که داره سپری میشه دو تا مهمون خیلی عزیز داریم مامان جون و آقا جون اومدن پیشمون ... دستشون درد نکنه اومدن که وقتی من و بابایی سرکاریم پیش تو باشن ... اینقدر بهمون خوش میگذره که نگو ... چقدر خوبه وقتی آدم بزگرتری داشته باشه که بتونه تو سختی ها در کنارش باشه و باری از رو دوشش برداره و چقدر ما خوشبختیم که مامان و باباهامون سایشون بالا سرمونه ... الهی هیچ کس بدون سایه سر نشه ... خدایا ازت می خوام عمر طولانی و با عزت به بابا مامانامون بدی  و سایشون مستدام باشه ... آره خوشگلم اینقدر بهت خوش میگذره که دیگه من از سرکار میام حتی بغلم هم نمیای و به بازیت با آقا جون ادامه میدی این هفته شدی شاگرد آقا جون ... آقا...
29 مرداد 1392

وابستگی های شاهزاده به مامانش

دردونه من می دونی که از اون دسته کوچولوها هستی که خیلی به مامانشون وابسته هستن ... از وقتی از خواب بیدار میشی تا زمانیکه مجددا بخوابی می خوای تمام لحظاتش کنارت باشم حتی موقع آشپزی و شستن ظرفها و ... خلاصه نمیذاری هیچ کاری انجام بدم ... حتی وقتی میرم wc اینقدر گریه می کنی که نگو ... اینکارت واقعا آدم و کلافه می کنه  ولب خوب از طرفیم لذت بخشه مخصوصا وقتی می بینم آغوشم بهت آرامش میده خیلی لذت می برم و به خودم می بالم ... شبا قتی از خواب می پری و بی قراری به هیچ وجه بغل بابایی آروم نمیشی ولی تا من بغلت می کنم انگشتت و می خوری و آروم می خوابی وقت خواب شب که میشه شیشه شیرت و پر می کنم و بهت میگم مهرتاش بریم لالا ... تو هم شیشه رو میگیری و...
24 مرداد 1392

علاقه های این روزای شاهزاده مامان و بابا

شاهزادم از خوراکی ها عاشق گیلاس انگور خرما کشمش دنت یا شیر بسکوییت همراه مغز بادام و پسته دمپخت ( با ماهی ، گوشت قرمز و بوقلمون ) بستنی چای نبات کیک هندونه تخم مرغ سرخ شده سیب زمینی کره و پنیر و گردو کرم کنجد و نون از هر نوع و از بازی ها هم عاشق دالی موشه دزد و پلیس قلقلک تاب بازی هست ...
23 مرداد 1392

بالاخره تونستی در خونه رو باز کنی

دردانه مادر بالاخره دیشب بعد از کلی سختکوشی و د رحالیکه من و بابایی اصلا انتظارش و نداشتیم تو نستی در خونه رو باز کنی بابایی می گفت یه مدت دیگه در خونه رو هم باز می کنه ... اون یه مدت همش دو دقیقه بود عزیزکم ... کلی خوشحال شدم و از طرفی کلی نگران ، سریع از جا پریدم و در و قفل کردم خوشحال از اینکه سختکوشیات نتیجه داد و نگران از اینکه مبادا روزی فراموش کنم در و قفل کنم و دردونم کار بده دستمون ... حالا دیگه وقتش رسیده یاد بگیری قفل هم باز کنی اینقدر آشوب به پا کردی تا راضی شدم و کلید و دادم بهت و در کمال ناباوری دیدم با کمی تلاش کلید و گذاشتی تو قفل  تمرکز و هماهنگی بین حرکت چشم و دستت عالی بود ...خیلی ذوق زده شدم و کلی بوسیدمت خ...
22 مرداد 1392

کاشکی الان ماهم تهران بودیم

بابا جون و مادر جون و آجی آینازم هفته گذشته یکشنبه رفتن تهران خونه خاله حدیث جونم خاله پریسای مهربونم هم روز جمعه با داداشی کیانم  رفت پیششون ما تنها موندیم همش تقصیر مامان سارا بود هز چی بابا مهردادم بهش گفت شما هم برین ،منم چند روز بعد میام مامانی گوش نکرد و هی دل دل کرد حالا ببین همه اونجا دور همن و داره بهشون خوش میگذره و ما ... اصن نمی دونم چرا مامانم من و نبرد کاشکی خودم بزرگ بودم می تونستم خودم خلبانی کنم و برم تهران پیششون حیف شد حالا مامانم خودشم یکمی ناراحته ها ولی به رو خودش نمیاره که خیلی دلش می خواد الان اونجا بودیم خوب دیگه خودکرده را تدبیر نیست حالا مامانی بهم قول داده اگه شد آخر شهریور واسه جشنواره کود...
13 مرداد 1392

مامانم مجبور شد و من و ببره آب بازی

با توجه به اینکه من که کوچولوام و هنوز نمی تونم خودم  و بشورم ، همچنان انجام این عملیات سخت گردن مامان خوبمه  ... وقتی مامانم میگه بریم تمیز شی ، من از ذوق آب بازی مثل فرفره میدوم و از مامانم سبقت میگیرم ، بعد از اینکه مامانم با زور و خواهش و التماس من و میشوره که اغلب  از کمر درد داغون میشه ازبس من ورجه وورجه می کنم ، بالاخره کوتاه میاد و  شلنگ آب و میده من تا کمی بازی کنم  اگر نده اینقدر جیغ میزنم و اینور اونور میشم که خودشم خیس میشه تازه  قهر هم می کنم و این عکسا حکایت روز جمعه ماست که کاری به سر مامان در آوردم که من و به یه آب بازی درست حسابی برد ... وای که چقدر خوش گذشت&n...
13 مرداد 1392

من به مامانم کمک می کنم

داشتم نوشته های دیروزم و مرور می کردم ، با خودم گفتم وای حالا همه میگن مهرتاش چقدر پسر شیطونیه چقدر اذیت می کنه ... گفتم اینم بگم من با همه شیطنتی که دارم کلی هم به مامانم کمک می کنم سند می خواین ؟ آ بفرما اینم سند برو ادامه مطلب و ببین تا باورت بشه مامان سارا پارچه و شیشه پاک کن آماده کرد بود برای تمیزکاری ...  داشت لباس من و عوض می کرد منم که خیلی دوست داشتم بهش کمک کنم از فرصت استفاده کردم و فرار کردم اومدم اینجا و بقیش و خودتون ببینین     بفرما تازه جارو هم میزنم تازه می خوام مثل مامان سارا جارو رو با دستش بلند کنم و جارو بزنم   حالا باز هم بگین من شیط...
7 مرداد 1392

سی دی بلاگ گل پسرم رسید

پسر نازنینم خوشگل مادر بالاخره دیروز بعد از ظهر پس از حدود 2 هفته انتظار سی دی بلاگت رسید دست همه دست اندرکاران درد نکنه ... بسیار خوب بود و خوشگل ... حالا تصمیم دارم خودم دوباره برات بازسازیش کنم چون یکمی ترتیب های زمانیش ایراد داره که مقصر خودم هستم که توی شش ماه مرخصی زایمان فرصت نکرده بودم وبلاگت رو آپدیت کنم جیگرم از این به بعد اگه بشه خودم برات سی دی بلاگات و تهیه می کنم ... مبارکت باشه مامانی کتابچه خاطرات دیجیتالت ... دوستت دارم من ...
5 مرداد 1392