مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

خبرای خیلی خوب - نی نی تو راهه

مامانی دو تا خبر خوب دارم برات ... اول قراره دوباره پسر عمو بشی عزیزم ... زن عمو فرزانه مهربون و دوست داشتنی قراره برامون نی نی بیاره ... هورااااااااااااا روز چهارشنبه زن عمو جونت که سال ها بود منتظر نی نی بود فهمید مادر شده ... دوم اینکه خاله انیس جون هم یه روز قبل از روز مادر فهمید مامان شده ... اونم داره برات یه همبازی میاره جیگر مامان خیلی واسه هردوشون خوشحال شدم ... خیلی خیلی ... ایشالا که دوران بارداری هردوشون به شیرینی هرچه تمام تر  بگذره و واسه زن عموت سختی هایی که باید توی این دوران بگذرونه به حداقل برسه  و نی نی های سالم و گوگولی برامون بیارن ... ای خدا بهشون کمک کن ... ایشالا هر کی در انتظاره نی نی هست ...
22 ارديبهشت 1392

خستگی هامون تمومی نداره ...

مهرتاشم سنگ صبورم بازم می خوام برات از دلتنگیام و خستگیام بگم خوب چکار کنم آخه درد دل با تو آرومم می کنه بازم همون حکایت همیشگی دلزدگی از کار ... خستگی های مفرط ... تاثیرات منفی این خستگی ها تو روحیم و ... ایکاش زندگی بیشتر با ما مدارا می کرد ... این روزا از سرکار که میام خونه وقتی تو آغوشم می گیرمت و شیر می خوری ناخواسته اشک از چشام سرازیر میشه ... واقعا دیگه طاقت ندارم بذارمت خونه و ازت جداشم ... هر چی بیشتر عاشقت میشم طعم تلخ جدایی بیشتر آزارم میده ... وقتی صبحا از خواب بیدار میشی و تو بغل هیچکی جز خودم آروم نمی گیری دلم آتیش می گیره ... آخه چرا ؟ چرا باید مجبور باشم همه دارو ندارم و بذارم و برم ؟ بخدا اگه به فکر آین...
22 ارديبهشت 1392

مامان و مهرتاش و خاله مژده جون و مهمون بازی

شازده پسرم این هفته خاله مژده جون اومد خونمون و کلی خوش گذروندیم مخصوصا پسر قشنگم که واسه خودش کلی با مامان و خاله جون بازی کرد... پسر قشنگم  دیشبم که خاله جون رفت خونشون از خستگی غش کردی ... الهی قربونت بشه مادر ... مامانی روز چهارشنبه با خاله مژده از سرکاراومد خونه ... تو هم کلی خوشحال شدی ... کلا خیلی مهمون نوازی عزیز دلم و همیشه کاری می کنی به مهمونامون خوش بگذره دلبری می کنی حسابی !!! کلی با خاله جون بازی کردی و جیغ و فریاد راه انداخته بودی ... عزیزک مادر بعد از ظهر طبق معمول هر روز با بابایی رفتی تفریح و کلی بهت خوش گذشت واسه شام هم بابایی یه کوکوسبزی خیلی خوشمزه برامون آماده کرد و حسابی کیف کردیم شب هم ...
21 ارديبهشت 1392

بای بای ... سلام ... موش ... بوس ... الو ....منم میام ... کانال و عوض می کنی

پسر قشنگم تازگیا یاد گرفتی ...   وقتی میگیم بای بای دستات و تکون میدی یعنی بای بای به محض اینکه ببینی یکی داره میره بیرون براش بای بای می کنی   وقتی بهت میگم موش شو ... صورتت و جمع می کنی و شکل موش میشی خوشمزه مامان وقتی بهت میگم سلام دستت و میاری جلو و دست میدی   وقتی بهت میگم بوس بده دهنت و باز می کنی و حمله می کنی سمتم   البته هر وقت دلت بخواد جوابم و میدیاااااااااااااااااااااااا ... بعضی وقتا هر چی التماست می کنم محل نمیذاری... تلفن و موبایل و تا می بینی بر میداری و شماره می گیی و بعد میذاری کنار گوشت و شروع می کنی به حرف زدن میگی اَبَ یعنی الو و شروع می کنی به صحبت کردن  دَغل دَغل ......
18 ارديبهشت 1392

مهرتاش و تلاش برای نشان دادن استقلال و خودکفایی ... غذا خوردن

پسر مهربونم مدتیه " از وقتی یه ساله شدی که این روزا دیگه خیلی بیشتر مشهوده" دیگه حاضر نیستی به تنهایی بهت غذا ، میوه و میان وعده بدم هر وقت بشقاب ، قاشق یا لیوان تو دستم میبینی تلاش می کنی از دستم بگیریشون می خوای خودت دست به کار شی عزیز دل مامان منم مجبورم همیشه یه بشقاب و قاشق اضافی بیارم تا تو باهاشون مشغول شی و بتونم غذات و بهت بدم گاهیم به بشقاب خودت راضی نمیشی و باید حتما قاشق و بزنی توی ظرف غذات که دست منه منم ناچار تسلیم میشم و میذارم هرکاری می خوای انجام بدی تا غذات و بخوری در غیراینصورت لب به غذات نمی زنی و باهامون قهر می کنی و شروع م یکنی به غر زدن فقط موقع غذا خوردن نیستا ، موقع میوه خوردن ...شیر و کیک خوردن و...
18 ارديبهشت 1392

سازگاری شازده کوچولو با پرستار خوبش

مامانی امروز روز دوم هست که تو در کنار پرستارت سپری می کنی   وقتی از خونه اومدم بیرون کلی استرس داشتم و نگران بودم مبادا بیدار شی و نبودن ما بهت اضطراب وارد کنه... جرات نمی کردم تماس بگیرم مبادا بیدار شی تا ساعت 10 به زور تحمل کردم و بعد تماس گرفتم ... پرستار مهربونت گفت پسر خوشگل مادر تا نه و رب خواب بوده بعدش بیدار شده و کلی خنده و بازی و اونموقع هم داشت بهت صبحانه میداد خیلی خوشحال شدم که بیقراری نکردی و با شرایط جدید زودی خودت و وفق دادی ... آفرین پسر نازنینم ... پسر صبورم ... قربون چشمای قشنگت بشم ... راستی اینم بگم که دیشب از ساعت 3 تا 5 هی وول می خوردی و ریزه ریزه غر میزدی تو خواب و نذاشتی مامان درست بخوابه واسه ه...
16 ارديبهشت 1392

وقتی مجبوری کنار بیای ...

پسر قشنگم دیروز که از سرکار برگشتم خونه اینقدر گریه کردی وبی قراری کردی برام که نگو ... کلی ناراحت شدم ... وقتی پرستارت رفت هم انگار از قفس آزاد شده باشی شروع کردی به جیغ کشیدن و گاز گازی کردن مامان کلی هیجان زده بودی و از خوشحالی نم یدونستی چکار کنی همش من و گاز می گرفتی هم ذوق می کردم هم ناراحت میشدم ... با خودم می گفتم چقدر بچه از صبح منتظر بوده در باز بشه و یه آشنا ببینه که حالا اینجوری می کنه الهی قربونت بشم با اینکه پرستارت خیلی خیلی خوبه ولی بازم اذیت شده بودی بخدا مامان خودمم اینقدر خسته ام از سرکار رفتن که نگو تقریبا هر روز غر غر می کنم و میرم سرکار... دیگه بابا مهردادت هم بنده خدا کلافه شده ... بخدا واسه اونم نارا...
16 ارديبهشت 1392

شازده کوچولو تنها در خانه ...

پسر نازنینم ...عزیزتر از جونم ... مادر جون و بابا جونت فردا قراره برن یه سفر یه ماهه اونا دارن میرن پیش آجی آیناز و خاله حدیث جون ... خوش به حال همشون ... کاشکی میشد ما هم بریم جون دلم از یه ماه پیش با خدیجه جون هماهنگ کرده بودم بیاد این یه ماه ازت مراقبت کنه آخه اداره با مامان همکاری نکرد و مرخصی به مامان نداد ... دیروز بعدازظهر خدیجه جون اومد و با همدیگه آشناتون کردم امروز صبحم مرخصی ساعتی گرفتم و تا نه و نیم موندم پیشت از خواب بیدار شدی و موقه صبحانه خوردن خیلی بدقلقی کردی ... کلی نگرانت شدم ولی چاره ای نداشتم باید میومدم اداره ... موقع رفتنم برام دست تکون دادی و من یه آهی از ته دل کشیدم و با چشمای پر از اشک از خونه زدم ب...
15 ارديبهشت 1392

روز مادر و روز زن مبارک

میلاد فرخنده و با سعادت اسوه تمام عیار مکارم و قله رفیع فضائل صدیقه کبری ، حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و هفته ی بزرگداشت مقام زن و روز مادر را به همه مادران تبریک میگم . . .   از اینکه دو سالی هست منم به مقام رفیع مادر بودن نائل شدم خیلی خوشحالم ، حالا دیگه خیلی بیشتر از قبل قدر مادر و پدرم و می دونم ... می دونم که اونا چقدر سختی کشیدن تا من به اینجا رسیدم و هنوز هم همیشه و همه جا همراه من هستن و هیچ وقت با وجود اونا احساس تنهایی نکردم ... خدایا سایشون و از ما دریغ نکن ... خدایا ازت ممنونم بخاطر وجود پدر و مادر مهربونی که توی دنیا تکن ... خدایا ازت ممنونم که افتخار مادر بودن و به من دادی ... خدایا ازت ممنونم بخاطر ...
11 ارديبهشت 1392