مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

گردش عصرانه ... دم اسبی خوشگل شاهزادم ... اولین پله نرودی مهرتاشم به تنهایی

پسر ماهم دیروز طبق معمول همیشه البته نه هرروز خاله پریسا جون اومد دنبالمون و با داداشی کیان رفتیم پارک کلی با همدیگه بازی کردین و بهتون خوش گذشت خیلی جالب بود که تو و داداشی یکمی که سرسره بازی کردین رفتین سراغ بازی هیا ورزشی بزرگسالا . می خواستین با اونا بازی کنین از دست شما دوتا که همش می خواین از ما بزرگا تقلید کنین کلی با خاله پریسا خندیدیم و بهمون خوش گذشت ... اما امان از گرما که آدم و کلی خسته می کنه ... کاشکی هوا اینقدر گرم نبود تا بیشتر ار اینا بیرون می رفتیم و خوش می گذروندیم گل مادر ببین عکسارو این عکسا مال قبل از رفتن به پارکه که با بابایی رفتی بیرون ای جونم قربون این نگاهات مانکن من اینجا داری لباست و به...
24 تير 1392

بازی در استخر بادی

گل مادر چند هفته ای هست روزای پنج شنبه و جمعه رو خونه بابا جون می گذرونیم خاله پریسا هم میاد و داداشی کیان و میاره و تو و آجی آیناز و داداشی حسابی بازی می کنین و خوش می گذرونین هر هته استخر و براتون پر از آب می کنیم و میرین توش و واسه خودتون دلی سیر آب بازی می کنین و متاسفانه تو هر بار یکمی آب می خوری و بعدش با کمی گریه از آب میای بیرون همونجا حمام می کنی به به چه حالی میده ولی تا میری تو خونه گریه می کنی که بازم بری آب بازی یاد بچگیا خودمون افتادم یادش به خیر ما می رفتیم بندرعباس خونه مادر بزرگ و با پسر خاله ها و دختر خاله جون می رفتیم دریا حسابی شنا می کردیم وای خدا جونم چقدر خوش می گذشت بعدشم میومدیم خونه و...
24 تير 1392

موتور سواری شازده کوچولو و قدرت نمایی هاش

عشقم چندروز توی آشپزخونه بودم که یهو دیدم رفتی سوار موتور چوبیت شدی و شروع کردی عقب جلو کردنش کلی هیجانزده شدم و به بابایی گفتم وای ببینش داره خودش موتورش و عقب جلو می کنه ...الهی دورت بگردم که یاد گرفتی چطوری بدنت و هماهنگ کنی و عقب جلو شی و با حرکت بدنت موتورت و به حرکت در بیاری بابایی گفت چندروزی میشه یاد گرفته ... خیلی برام جالبه که خیلی چیزارو بدون آموزش و فقط با نگاه و دقت یاد میگیری آفرین به پسر باهوش من دیشبم شروع کردی به چرخوندن موتورت روی زمین و موتورت و یه دور کامل روی زمین چرخوندی ... وای عجب زوری داری تو ... جیگر مادر ... الهی فدات بشم من ...من و بابایی با تعجب نگات می کردیم ...اخه موتورت واقعا سنگینه قربون پسر قوی...
16 تير 1392

شازده کوچولو و پرستار جدید

شاهزاده مادر از روز 4شنبه یه پرستار جدید اومده برات البته روز 4 شنبه همراه خدیجه جون ، روز پنج شنبه همراه مامانی بود و از روز شنبه هم به تنهایی کارش و شروع کرد خداروشکر دختر خوبیه یه دختر خانم 22 ساله که اسمش نداست و خیلی هم ترو دوست داره تا الان که خوب بوده شکر خدا امیدوارم تا آخرش خوب بمونه ... تو هم خوب باهاش کنار اومدی الهی فدات شم که اینقدر سازگاری عزیز دل مادر راستی پریشب هم آجی آیناز اومد پیشت و الان دو روزیه که پیشمونه و با وجود اون خیلی بیشتر بهمون خوش می گذره ... آجی آیناز حسابی باهات بازی می کنه و سرگرمت می کنه و کلی هم به مامانی کمک می کنه ...
10 تير 1392

بازگشت مادر جون و بابا جون

شاهزاده ام پسرم مهرتاش دیروز بالاخره بابا جون و مادر جونت بعد از 1 ماه و 20 روز از تهران برگشتن  و باهاشون آجی آینازت هم اومد و چشم و دلمون حسابی روشن شد ... وای که چقدر بهمون خوش گذشت دیروز ... آجی آیناز کلی از دیدنت ذوق کرد وای قربونش برم من ... کلی سوغاتی هم گیرمون اومد اهم اهم دستشون درد نکنه .... بنده خدا مادر جون که دستش و عمل کرده بود و نمی تونست کاری انجام بده واسه همین نشد از دسپخت خوشمزه مادر جون مستفیض بشیم و مامان سارا دست بکار غذا شد و خاله پریسا هم کلی خونه رو مرتب کرد و تمیز کرد مامانی هم واسه شام یه استانبولی خوشمزه درست کرد که همه کلی دوست داشتن ... تو هم که واسه خودت حسابی با آجی آینازی و داداش...
5 تير 1392

شیوه جدید غذاخوردن شازده پسرم

شاهزاده ام یادته چند روز پیش کلی دلم غصه دار بود ... امروز به لطف خواهرای گلی که دارم خداروشکر خیلی بهترم ... می دونی مامانی خیلی خوبه آدم دوستای خوبی داشته باشه که مثل خواهر برادر باشن واسه آدم امیدوارم تو هم در انتخاب دوستات خوب دقت کنی تا مثل مامانی روزایی داشته باشی که به وجودشون  افتخار کنی ... خاله حدیث ، زن عمو جون و مخصوصا خاله رضوان جون خواهرای گلم خیلی بهم کمک کردن خاله حدیث جونت با گوش کردن به حرفام و همدردی باهام و دلداریم ... زن عمو جونت هم با ابراز نگرانی از ناراحتی من و گفتن اینکه این روزای سخت فقط مال من نبوده واونم این دوران و داشته و راهنمایی هاش... و خاله رضوان با یادآوری نکات با ارزش تربیتی&...
4 تير 1392

تولد مامانی مبارک ...

گل پسرم می دونی امروز چه روزیه ؟ خوب فکر کن ... بله عزیزم امروز روز تولد منه ... و من خیلی خوشحالم که می تونم امروز سالروز تولدم و در کنار تو و باباییت جشن بگیرم ... البته یه جشن کاملا خانوادگی فقط من و تو و بابایی آخه می دونی ، مادر جون اینا هنوز نیومدن ... و ایشالا وسط هفته میان منم می خوام برنامه رو  بذارم همونوقت که همه دور هم جمع شیم ... خیلی خوبه الان دو ساله که سالروز تولدم تو هم در کنارمی پسرم... البته پارسال زمانیکه مهمونی رو برگزار کردیم عشق مادر خواب بود و در جمع حضور نداشت ولی می دونم که امسال حتما هستش و با شیطونیاش کلی شادمون می کنه... آخی یادش بخیر پارسال خاله حدیث جون هنوز اینجا بود ... چقدر حیف امسا...
1 تير 1392

اولین خرید پدر برای پسر

پسر قشنگم روز چهارشنبه به بابایی گفتم بره بازار و برات یه پاپیون قرمز بخره که ست کنم با لباسی که قرار شد واسه تولد داداشی آران بپوشی ... بعد از اینکه بابایی از بازار اومد خونه دیدم یه یه پیراهن خیلی خوشگل برات خریده ... نمی دونی چقدر ذوق زده شدم از اینکه بابایی اینکارو کرده نه اینکه فکر کنی تا حالا هیچی برات نخریده ... نه عزیزم اینطور نیست ... همیشه با مامان با همدیگه برات خرید می کردیم و فرصتی پیش نیومده بود خودش به تنهایی برات خرید کنه ... و من فکر می کردم بابایی اصلا تو این فازا نیست که خودش تنهایی بره برات خرید کنه مگر من بهش بگم ولی خوب حسابی سروپرایزم کرد و فهمیدم هنوز هم چیزهایی هست که من درباره بابایی نمی دونم ... دست ب...
27 خرداد 1392

عزیز دل مادر داره کم کم کاربرد دقیق اشیاء رو متوجه میشه

شازده پسر گلم دو سه هفته ای میشه متوجه شدم داری کاربرد اشیاء رو بیش از پیش می شناسی ... یه مدت پیش دراز کشیده بودم که یهو دیدم کلیپس موهام و آوردی و سعی می کنی باهاش موهام و ببندی بغلت کردم و کلی بوسیدمت و کلی ذوق کردم و زودی به بابا مهردادت گزارش دادم .. پریروز هم رفتی و کفشات و که روی جاکفشی بود برداشتی دادی به بابا مهرداد و با زبون خودت ودر حال  اشاره به پاهات گفتی اِ اِ و بعدش اشاره به در یعنی پام کن بریم بیرون ... بابایی هم کلی کیف کرد و بردت بیرون ... و باز هم همونروز بابایی دراز کشید رو زمین و دستش زیر سرش بود که یهو دید تو رفتی بالش کوچولوی خودت و که روی مبل بود برداشتی و دادی به بابایی وای که بابات اشک تو چشاش حلقه ...
26 خرداد 1392