بازگشت مادر جون و بابا جون
شاهزاده ام
پسرم مهرتاش
دیروز بالاخره بابا جون و مادر جونت بعد از 1 ماه و 20 روز از تهران برگشتن و باهاشون آجی آینازت هم اومد و چشم و دلمون حسابی روشن شد ...
وای که چقدر بهمون خوش گذشت دیروز ...
آجی آیناز کلی از دیدنت ذوق کرد وای قربونش برم من ...
کلی سوغاتی هم گیرمون اومد اهم اهم
دستشون درد نکنه ....
بنده خدا مادر جون که دستش و عمل کرده بود و نمی تونست کاری انجام بده واسه همین نشد از دسپخت خوشمزه مادر جون مستفیض بشیم و مامان سارا دست بکار غذا شد و خاله پریسا هم کلی خونه رو مرتب کرد و تمیز کرد
مامانی هم واسه شام یه استانبولی خوشمزه درست کرد که همه کلی دوست داشتن ...
تو هم که واسه خودت حسابی با آجی آینازی و داداشی کیان بازی کردی و ساعت 9:30 شب بیهوش شدی ...
الهی قربونت برم چه خوبه وقتی بچه ها پیش همن و با همدیگه سرگرم میشن هم راحت تر می خوابن هم کمتر به بزرگترا ایراد می گیرن ...
رفتم تو فکر ...
هه هه چرا داری اینجوری نگاه می کنی خوب مگه چیه ؟
شوخی کردم بابا این و گفتم فقط واسه مزه بیشتر این پست
اصلا جدی نگیرین ...