مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

تولد داداشي كيان مبارك

ماماني روز 13 شهريور داداشي كيان 2 ساله شد ... خاله پريسا هم كه هنوز خونش آماده نشده بود  يه مهموني ساده تو خونه بابا جون اينا گرفت ما بوديم بابا جون و مادر جون و خودشون كلي بهمون خوش گذشت و رقصيديم تو هم كه حسابي تركوندي اينقدر رقصيدي كه وقتي رسيديم خونه تا بردمت رو تخت خوابت برد قربونت بشم ... جاي همگي مخصوصا آيناز جونم خالي بود ... كيان قشنگم عزيز دل خاله تولدت مبارك ايشالا عمر طولاني و پرباري داشته باشي و هميشه در حال پيشرفت ببينمت  
16 شهريور 1392

ديگه اينكارت دعوا داشتااااااااااااااااا

شازده شيطون من ديروز صبح كه از خواب بيدار شدي يهو ديدم شيطونه رفته تو جلدت و هي قلقلكت مي داد و مي فرستادت سمت بوفه هي مرفتي از ميز قاشق چنگالا بالا و مي ايستادي كنار بوفه و  با دو دستت دو طرفش و مي گرفتي و مي تكونديش ... و منم ... بدو بدو نفس زنان ميرسيدم بهت و بغلت مي كردم و تو ... با اون برق چشماي شيطونت بهم لبخند ميزدي و دوباره مي دويدي و تندي ميرفتي بالا ظهر كه بابايي از سركار اومد ... هي ميرفتي . بابا هم هي دنبالت مي كرد ... بابايي خسته شد و ولو شد رو مبل و گفت اصلا هر كار مي خواي بكن منم داشتم ظرف مي شستم كه با صداي بوفه به خودم اومدم و برگشتم ديدم بوفه است كه داره عين يه برج معلق ميره و مياد فقط جيغ زدم&nbs...
16 شهريور 1392

واي كه چقدر خوش ميگذره تو خونه

هفته قبل همش دو روزش و سركار بودم با اينكه مرخصي نداشتم و مرخصيام همه بدون حقوق ميشن اهميت ندادم و موندم خونه آره ديگه آخراي خطم زدم تو جاده خاكي چكار كنم خوب خسته ام ديگه    خَس     ته گل مادر كلي با همديگه خوش گذرونديم و مي ديدم كه چقدر شبا راحت تر مي خوابي بدون اضطراب از اينكه صبح مامان ميره اداره خيلي خوب بود  خيليييييييييييييييييييييي ولي امان از اين شنبه ها كه وقتي اسمش مياد تن و بدن من به لرزه در مياد يعني كل شبش و با استرس صبح مي كنم خلاصه كه خيلي بهم خوش گذشت اونقدي بهم خوش مي گذره كه فكر مي كنم هيچ لذتي تو دنيا بهتر از سر كار نرفتن نيست البته در حال حاضر ما بنده هاي خدا كه س...
16 شهريور 1392

دست شاهزاده كوچول اوف شده

خوشگل قشنگم دو روز پيش از سركار كه برگشتم خاله پريسا گفت دست مهرتاش عفوني شده واي كه مردم از ترس ديدم روي انگشت اشارت كه هميشه در حال مكيدنشي به انداه نوك چوب كبريت سفيد شده و ورم كرده بعدازظهرش با بابا مهردادت رفتي دكتر ... آقاي دكتر پماد به قول سنتي مرهم سياه داد و گفت بايد بماليم به انگشتت و اون قسمت و با چسب زخم ببنديم تا كم كم سرباز كنه و عفونتش خارج شه ... الان دو روزه برات مرهم ميذارم و اون قسمت برجسته تر و سفيدتر شده به اندازه يه نخود شده و هنوز سر باز نكرده تازه بايد سفالكسين هم بخوري واسه اينكه يه وقتي عفونت تو بدنت پخش نشه اصلا چيز نگران كننده اي نيست ولي خوب ظاهرش خيلي بد شده و همين ناراحتم مي كنه ايشالا زودتر سرباز...
12 شهريور 1392

منم بوس مي خوام

خوشگل قشنگم ديشب من و تو رفتيم تو اتاق بخوابيم ... شاهزاده قشنگم طبق معمول شروع كردي به حرف زدناي فرم غرغري و هي اينور و اونور ميشدي بابا مهرداد بعد از چند دقيقه اي اومد كنارمون دراز كشيد و ماماني رو بوسيد تا بابايي مامان و بوس كرد يهو ديديم تو از جا پريدي و صورتت و بردي سمت بابايي كه بوست كنه بابايي هم با كلي ذوق و شوق بوسيدت بعد اومدي كنار من تا منم ببوسمت ... اينقدر من و بابايي هيجانزده شده بوديم و برامون جالب بود كه نگو به بابايي گفتم بازم من و ببوس ببينيم چكار مي كنه خلاصه حدود 7 يا 8 بار ماجرا تكرار شد و هربار من و بابايي مي مرديم از خنده و كلي ذوق مي كرديم و انرژي مي گرفتيم بعدش ديگه بابايي گفت بذار بخوابه گناه دا...
12 شهريور 1392

شيطونياي شازده پسر و داداشي كيان

جيگر مامان فعلا مهمون خونه مادر جون و بابا جوني و اين مدت خاله پريسا هم بخاطر جابجايي و اسباب كشي مهمون اوناست و تو و داداشي كيان هم حسابي خوش ميگذرونين و تا جاييكه مي تونين فضولي مي كنين از فضوليا و شيطونياتون چي بگم ؟ كدوم و بگم ؟ والا نمي دونم اينقدر زيادن كه خدا مي دونه ...تا جاييكه ذهنم ياري بده ميگم .... با همديگه مي دوين سمت تلويزيون و با دست مي كوبين تو صفحش و قيافه هاتون اينجوري   و ما  هم همه با هم مهرتااااااااااااااااااااااااش كيااااااااااااااااااااان نكنين و شما دوتا دوباره و دوباره ... + كيان ميره تو اتاق مهمان و تو ميري تو اتاق مادر جون اينا ... كيان از دسته هاي چوبي ميز آرايشي ميره بالا و تو از تخت مادر جو...
12 شهريور 1392

خبرای خوووووووووووووب

اولین خبر خوبم که واسه ما مثل ایستادن روی بنده معلقه  یعنی هم خوبه هم بد اینه که مادر جون اینا خونه گیرشون اومد و تا آخر تابستون میرن کرج و ازمون دور میشن خوشحالم واسه اونا که از این جهنم میرن و ناراحتم واسه خودمون که تنها میشیم و مطمئنا روزای سختی رو در پیش خواهیم داشت ... خبر خوب دوم اینکه خاله حدیث و آجی آیناز و عمو عارف روز جمعه اومدن و حسابی سروپرایز شدیم و با دیدشون دم در خونه شوکه شدیم ... به به عجب سورپرایزی بود ... و خبر خوب بعدی همی اینکه نی نی زن عمو فرزانه دختره وای خدا جون نازی چه خوب زن عمو دختر خیلی دوست داشت و خدا هم بعد از اینهمه که اذیت شد با دادن این هدیه زیبا بهش همه رو یه جا جبران کرد براش ایشالا به سلامتی د...
3 شهريور 1392

پسر نازنین مادر هفدهمین ماهگرد تولدت مبارک باشه

عشقم 17 ماهه شدی مبارک باشه 17 ماهه در هوای تو نفس میکشم 17 ماهه با چشمای تو دنیارو می بینم 17 ماهه عشق رو بیش از پیش با تمام وجودم حس می کنم 17 ماهه هر روز با بوی تو زنده میشم و  17 ماهه که از هر روزش کلی خاطره های خوب برام مونده دلم تنگ شده برای اونوقتایی که خیلی کوچیک بودی اونوقتا که هنوز یه نوزاد بودی یه نوزاد خیلی کوچولو و ناز ... دلم خیلی برای اونروزا تنگ شده ... اونروزا که کلی نگات می کردم بلکه برام بخندی ...برای اون روزایی که بی صبرانه منتظر بودم برام بگی آغو ... اون روزایی که بی صبرانه منتظر بودم بشینی ، چهار دست و پا بری ، غذا بخوری ، بایستی ، راه بری ، حرف بزنی دلم برای تک تک اون روزا و لحظه ها تنگ شد...
3 شهريور 1392