مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 29 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

بالاخره موهاي خوشگلت پرپرشدن عشقم

عزيز دلم پنج شنبه 9 آبان 92 واست نوبت آرايشگاه گرفتيم ،‌آرايشگاه سر كوچه آقاجونت بود و ساعت 5 بعد از ظهر با بابايي رفتيم اونجا اولش خيلي آروم و مودب نشستي رو صندلي كه نگو  البته عمو يه تخته گذاشت روي صتدلي و ترو نشوند روش بعدش هم برات پيشبند بست ... اينقدر آروم نشسته بودي به خودت تو آيينه نگاه مي كردي كه هممون كيف كرده بوديم عمو آرايشگر شروع كرد به كوتاه كردن موهات و هي قيچي زد و قيچي زد تو هم همنجور آروم نشسته بودي و من و بابايي تند تند بهت خوراكي مي داديم چوب شور كه خيلي دوست داري حدود 5 دقيقه اي گذشت كه البته مي دونم وااسه تو حكم 24 ساعت و داره و كم كم شروع شد ... بله طوفاني در راه بود و اون حركات خبر ميدادن...
13 آبان 1392

چي شد كه واسه اولين بار گفتي ...

آب بابا مامان البته فقط وقتي كه گريه مي كني و چيزي ازم مي خواي دَ دَ اينارو كه قبلا م گفتي ولي جديدا ياد گرفتي بگي ... مي = ميز     دَ = دست    دَيا = دريا     چير =شير        بيتَ بيتَ = بي تربيت    بنف = بنفش  آسانسور = آسانسور        يايا= سارا  در تاريخ 7  آبان 92 مامان موهاش و رنگ كرد و بعد با هم رفتيم حمام وقتي موهام و مي شستم آب بنفش رنگ شد و تو با تعجب نگاه رنگ آب مي كردي و من مدام م يگفتم ببين بنفش شده كه يهو تو گفتي بَنَف يعني بنفش ولي فقط يه بار ...
13 آبان 1392

هفدهمين ماهگرد تولدت مبارك گل پسرم

عزيز دلم مهربونم 17 ماهگيت مبارك عشقم روز بروز داري بزرگ و بزرگ تر ميشي ، شيرين و شيرين تر ، باهوش تر و شيطون تر از قبل واقعا چقدر لذت بخشه ديدن اين روزا ، با اينكه خيلي سخته و گاهي مامان و خيلي كلافه مي كني ولي بازم خوبه و شيرين عزيزك مهربونم ، بزرگ مرد كوچولوي من اميدوارم همينطور كه به جلو پيش ميريم روزهاي شيرين و شادمون بيشتر شه و سختياي راه برامون هموارتر شه خوشگلم اميدوارم همينطور كه تا الان خدا نظاره گرمون بوده و تو غم و شادي هوامون و داشته بازم همينطور بمونه و خدا هميشه باهامون باشه مهربونم اميدوارم همينجور كه بزرگ ميكشي و قد ميكشي قدر نعمتايي كه خدا بهت داده رو بدوني و خوب ازشون استفاده كني و هميشه به ياد خدا باشي ... ...
13 آبان 1392

قند عسلم رويش مرواريداي دوازدهم تا چهاردهم مبارك باشه

قربونت برم پسرم حدود نيمه هاي مهرماه 92 بود كه متوجه شدم لثه هات متورم شده و يكمي بدنت گرمتر از قبل شده بود و يكمي شكمت بيش از قبل كار مي كرد با خودم گفتم آره خود خودشه ... يكي دو روز كه گذشت ديدم بَـــــــــــــــــله سرو كلشون پيدا شد ،  لابلای خنده های خوشگلت متوجه تولد چهار تا دندونای خوشگلت همزمان باهم شدم ، كلي خوشحال شدم و ذوق كردم و به همه خبر دادم   و دندوناي نيش و آسیای اول بالا هر دو سمت الان ديگه ١٤ تا دندون داري عزيزم و راحت تر از قبل مي توني غذاهارو بجوي الهي فدات شه مادر مبارك باشه عشقم ... خدارو هزار بار شكر مي كنم كه خيلي اذيت نشدي ...  
13 آبان 1392

سرويس مهد شازده پسر و عكسالعمل مهرتاش وقتي مامان ميره دنبالش

جيگرم راننده سرويس ماماني وقتي فهميد ميري مهد و برگشتن با آژانس ميريم خونه لطف كرد و واسه اينكه از ساعت 3 تا 4.30 كه سرويس بعديشه كاري نداره گفت كه مامان و مياره مهد و بعدش هم ميرسونمون خونه و البته يكي از دوستاي مامان هم كه دخترش دريا خانم هم مهدي تو هست باهامون همراهه روز دوشنبه گذشته كه اولين بار مامان باسرويس اومد دم مهد همه تعجب كرده بودن از مربيا و بچه ها همه خصوصا بچه ها كه همه اومده بودن دم در و دوست داشتن سوار شن آخه از اين vip‌ بزرگاست اومدم شيرخوارگاه دنبالت و تا اومديم از مهد بيرون و چشمت افتاد به سرويس گفتي وووووووووووووووو وووووووووووووو   و كلي ذوقش و كردي ، هي حرف ميزدي يعني بريم سوار شيم ، وق...
6 آبان 1392

سسسسسسسسسسس ساكت

ديشب ساعت 9:30 رفتيم بخوابيم ، تو چشمات و بسته بودي و داشتي مي خوابيدي كه من يه چيزي يادم اومد و شروع كردم به صحبت با بابايي يهو ديديم چشمات و باز كردي انگشتت و گذاشتي جلو دهنت و گفتي ششش يعني ساكت باشين من و بابايي مرديم از خنده خيلي با حال بود بازم امتحان كرديم ديديم وااااااااااااااي بازم تكرار كردي كلي سه تايي خنديديم و بعد توي سكوت مطلق خوابيديم ... البته وقتي تو كاملا خوابيدي من و بابايي بيدار شديم من رفتم بفرماييد شام نگاه كردم و بابايي هم آشغالا رو برد بيرون و بعدش خوابيد شبا بايد هم من هم بابا باشيم ديشب كه شده بودي نگهبان بنده خدا بابا مي خواست بره آشغالا رو ببره يه محض اينكه تكون مي خورد مي نشستي تو جات و انگشت به دهن م يگفتي...
6 آبان 1392

اي جانم واسه خودت پناهگاه استفاده كردي؟!!!!

جيگرم چند روزيه رخت آويز و از اتاقت آوردم تو پذيرايي كنار پنجره گذاشتم ... بعد از يكي دو روز ديدم تو هي ميري اونجا و لابلاي لباسا و يا پشت پرده خودت و قايم مي كني ...بعد از دو سه بار متوجه شدم اونجا شده پناهگاهت واسه مواقعي كه پي پي داري ... ديشب رفته بودي اونجا و بابايي گفت نگاش كن چرا هي ميره اونجا منم واسه بابا جريان و گفتم اما بابا باورش نشد و خواست بياد دنبالت كه من نذاشتم و گفتم بذارش راحت باشه ... وقتي از اونجا اومدي بيرون بابايي متوجه شد من راست ميگم و كلي براش جالب بود ... اي جانم الهي قربونت برم من ...
6 آبان 1392

شيرين كارياي اين روزاي شازده پسر قند عسل

عزيزكم اين روزا بزرگتر از قبل شدي و شيرين كاريات هم خيلي خيلي بيشتر از قبل شده نمي دونم از كدوم يكي بگم توي دو هفته اي كه فرصت بروز كردن وبلاگت و نداشتم ببين چه كارايي كردي تو 1... صبح ها با آژانس ميريم مهد و به محض اينكه من از كيفم پول و در ميارم تو ازم مي گيري و ميدي به آقاي راننده و باقي پول و مي گيري بعد از چند روز يه بار راننده باقي پول و بهت نداد و تو يهو زدي زير گريه ، من مرده بودم از خنده و راننده هاج و واج مونده بود كه چي شد ؟ منم واسش توضيح دادم كه تو ناراحتي كه باقي پول و بهت نداده و واسه تو هم توضيح دادم كه ماماني باقي پول نداري ديگه تا اينكه آروم شدي ، تا ظهر هر بار يادم ميومد خندم ميگرفت ... 2... اين روزا خيلي بلا شدي و ق...
6 آبان 1392

خبر بد در گذشت پدر گرامي زن عمو فرزانه جون

پسر نازنينم دوست ندارم از خبراي بد توي وبلاگت بنويسم ولي چه كنم كه زمونه مجبورم مي كنه روز چهارشنبه خبر دادن كه پدر زن عمو جونت از دنيا رخت بربسته و راهي منزل آخرت شده خيلي ناراحت شديم و دلگير واسه همين روز پنج شنبه با بابامهرداد رفتيم اهواز پيششون خيلي ناراحت شدم حالا كه خدا يه فرشته نازنين تو دل زن عمو جا داده و بزودي قراره ديده هامون رو روشن كنه اين اتفاق بد واسه زن عمو جونت افتاد زن عمو خيلي ناراحت بود و غمگين خوب حق داشت ولي كاريش نميشه كرد و سرنوشته ايشالا خدا بهشون صبر بده و تولد فرشته كوچولوشون حال و هواشون و عوض كنه ايشالااااااااااااا
6 آبان 1392