مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 29 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

نازنين پسرم هجدهمين ماهگرد تولدت مبارك

قشنگم بهار زندگيم ديروز هجدهمين ماهگرد تولدت بود چقدر خوشحالم كه 18 ماه رو با تو دارم سپري مي كنم چه افتخاري نصيبم شده كه مادر تو شدم كوچولوي قشنگم دوستت دارم و ازت ممنونم كه به من فرصت دادي تا طعم و لذت شيرين مادر بودن و تجربه كنم پسرم من و ببخش بخاطر همه زمان هايي كه نتونستم اونطور كه بايد بهت رسيدگي كنم                         بخاطر همه ساعت هايي كه نتونستم در كنارت باشم                         بخاطر ...
3 مهر 1392

بهداشت و واكسن 18 ماهگي شازده كوچولو

شازده پسرم امروز با بابايي رفتيم بهداشت ... بايد واكسن 18 ماهگي ميزدي و از بس همه ميگفتن درد داره و ممكنه بچه تب داره از يه هفته قبلش استرس داشتم اول كه چكاب ماهيانه داشتي و خداروشكر همه چيز عالي بود وزنت 11200  گرم   و قدت 85  اضافه وزنت عالي بود و خانم بهداشت كلي به من تبريك گفت و گفت معلومه خوب بهش رسيدي ... بعدش هم نگاهي به تو كرد و گفت ماشالا پسرت هم خوشگله هاااااااا   و بعد هم گفت شبيه خودته و من هم كلي بال در آوردم .... چرا؟ خوب وقتي ميگه تو خوشگلي و شبيه مني يعني من خوشگلم ديگهههههههههههههههه خلاصه بعدش هم واكسنت و زد ... الهي قربونت برم پسر صبورم ... يه كوچولو گريه كردي و تا رفتيم بيرون ...
2 مهر 1392

مهموني خونه خاله فاطمه

گل مادر پنج شنبه قبل 21 شهريور 1392 ناهار دعوت شديم خونه خاله فاطمه جون خاله م‍ژده ، شيما ، الهام و ليندا جون هم بودن تازه سارينا كپلي هم با خاله مژده جونش اومده بود خلاصه كلي بهمون خوش گذشت و عكس گرفتيم ... تو هم كه اينقدر خوب و مهربون بودي مثل هميشه خوشرو و خنده به لب كه همه كيف كرده بودن و مي گفتن ماشالا چه پسر خوبيه خاله فاطمه كه حواسش به رفتارات بود كلي خوشش اومده بود و مي گفت چقدر باهوشه چقدر دقت داره ... چقدر احتياط مي كنه اينم يه خاطره از پسر محتاطم در اونروز : كفشاي خاله مژده رو پوشيده بودي و باهاشون اينور اونور ميرفتي ... وقتي خواستي وارد آشپزخونه بشي قدم برداشتي متوجه شدي اونجا ليزه و ممكنه بيفتي زمين واسه همين ك...
30 شهريور 1392

وقتي مهرتاش آقا خيلي سرخوش ميشه

شازده جيگر مادر و بابا وقتي از يه چيزي خيلي خوشحال ميشي و خوشت مياد و خيلي ذوق زده شدي با صداي تيز مي گي دَقَ   دَ قَ  و دست ميزني و خودت و اينور اونور مي كني اينقدر اين كارت بامزه است كه نگوووووووووووووووو همه اين حركتت و مي شناسن وقتي اينكارو مي كني بابا جون اينا ميگن الان آخر خوشحالي مهرتاشه ....   جوووووووووونمي تو عشقمي تو زندگيم نفسسسسسسسسسسسسسم
23 شهريور 1392

دندون جديد مباررررررررررررك ... مرواريدهاي نهم و دهم

شاهزاده قشنگ مادر و بابا هفته قبل روز دوشنبه ١٨ شهريور 92 خونه مادر جون اينا بوديم كه لابلاي اون خنده هاي خوشگلت دو تا مرواريد جديد ديدم كه دارن ا زخواب ناز بيدار ميشن و آروم آروم ميان از جاشون بيرون ... مروارديهاي نهم و دهم جيگر مادر اولين دندون هاي آسياي فك پايين هر دو سمتت نيش زده بودن و در حال بيرون اومدن هست ... لثه هات هم در اون دو نقطه كلي متورم شده ولي هر كاري كردم تو اين مدت نتونستم بالايي هارو چك كنم ... چرا ؟!!! خوب نيمذاري ديگه ... خلاصه كلي خوشحال شدم و بوسيدمت و بهت تبريك گفتم و رفتم به همه خبر دادم خاله پريسا هم كلي خوشحال شد و گفت يگه پسرم راحت تر پف فيلا رو مي خوره آخه هر وقت پيش خاله باشي اون حتما به تو و داداشي...
23 شهريور 1392

آشنايي من با يه دوست خوب به نام سحر

مهرتاش عزيزم چندين ماه پيش فكر كنم حدود ارديبهشت ماه 92 بود كه با يه دوست خوب به نام سحر توي دنياي مجازي آشنا شدم مي دوني قشنگ مادر  تا يه مدت پيش همه فكر و ذكرم اين شده بود كه چطوري بهت آموزش بدم و همش اينترنت گردي مي كردم تا ببينم اسباب بازياي خوب ، كتاباي خوب چيه واسه پرورش ذهنت ... به اينم فكر مي كردم كه تو بايد كودكي كني و بازي كني ولي خوب نمي دونستم چكار كنم تا هر دو اينارو در كنار هم داشته باشي تا اينكه در حين خريد تراشه هاي الماس با يه دوست خوب به نام سحر آشنا شدم و توي اين مدت خيلي چيزا ازش ياد گرفتم فهميدم كه بايد ديدم و عوض كنم و يه جور ديگه به همه چيز نگاه كنم ... و در واقع چشم هايم را شست و به من يادآوري...
20 شهريور 1392

دايره لغات داداشي كيان جون

شاهزاده قشنگم امروز مي خوام برات از دايره لغات داداشي كيان در 2 سالگي بگم ... آخه مي دونم بعدا كه بزرگ شدين حتما يه روز با همديكه به كلبه خاطراتت سر ميزنين و حتما با اين پست كلي كيف مي كنين و ذوق مي كنين دايره لغات جيگر خاله در 2 سالگي ما    و هرازگاهي مامان        =            مامان ( به مامانش و من و مادر جونش ميگه ) با     و هرازگاهي بابا           =            بابا  ( به باباش و بابا جونش ميگه ) آب&...
19 شهريور 1392

كلام بزرگان

مهرتاش عزيزم پسر ماهم يكي يه دونه من ، اينارو بخون ، عميق بخون و بهشون فكر كن اين نوشته ها همه از كلام هاي بزرگان ... من خوندم و خوشم اومد تو هم بخون و سعي كن ازشون استفاده كني من تلویزیون را بسیار آموزنده می دانم. هر زمان که تلویزیون در خانه ام روشن می شود، من به اتاق دیگر می روم و کتابی می خوانم. (گروچو مارکس، کمدین آمریکایی )   آموزش پر کردن یک سطل نیست، آموزش روشن کردن یک شعله است.(ویلیام باتلر ییتس، شاعر ایرلندی)   هیچ جانشینی برای کتاب در زندگی یک کودک وجود ندارد.(مری الن کی، نویسنده آمریکایی)   آموزش دادن مانند یادگرفتن دوباره است. (ژوزف ژوبر...
18 شهريور 1392