مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

مهرتاش تو عشق مامان و بابایی ( دیروز فهمیدم یه آقا پسر شیرین تو راه دارم )

1390/7/20 9:47
نویسنده : یه مادر عاشق
488 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم

پسر قشنگم - وااااااااااااای چه حس خوبی دیگه الان می تونم به اسم باهات حرف بزنم

مهرتاشم دیروز بابایی ساعت 1.30 رفت واسه مامان نوبت سونو گرفت وقتی بهم زنگ زد و گفت باید برم خونه و آماده شم برای سونو یه حس جالبی داشتم هیجان و دلشوره با همدیگه و بیشترش هیجان از اینکه بدونم فرشته کوچولوی ما دختره یا پسر

حالم بد شده بود حالت تهوعم شدید تر شده بود و دل پیچه هم اومده بود سراغم

زنگ زدم به پدر جون و بهش گفتم که زحمت بکشه بامادر جون من و تورو همراهی کنن چون بابامهرداد کلاس داشت و نمیشد بیاد باهامون

ساعت 3 رسیدم خونه .سریع دوش گرفتم و آماده شدم ، خاله پریسا بهم پیامک داد که برم پیشش ، منم گفتم دارم میرم سونو کلی ذوق کرد و گفت دوست دارم بیام ولی تا بخوام کیان رو آماده کنم دیر میشه و قرار شد بعد از سونو من برم پیشش تا با کیان خوشگلم فداش شم بازی کنم

باباجون ساعت 4 اومد دنبالم با خاله حدیث و آیناز خوشگل و خوشتیپ ، آیناز یه تیپی زده بود عین هنرپیشه ها

خلاصه رفتیم سونو و تا برگه رو ازم گرفت گفت برو آماده شو واسه سونو

خیلی هیجان داشتم واسه دیدنت ، شنیدن صدای قلبت و نمی دونستم الان میشه فهمید دختری یا پسر

دکتر سونو رو شروع کرد همون لحظه اول قبل از اینکه زوم کنه دیدمت عشقم اون دست و پاهای کوچیکت و سر خوشگلت رو و حسابی ذوق زده شدم

آقای دکتر شروع کرد به توضیح دادن و گفت تو سالم و سرحالی

بهش گفتم می خوام صدای قلبش رو ضبط کنم واسه باباش ، گفت فایده نداره الان صدا خیلی خفیفه و درست شنیده نمیشه

بعد دستگاه رو برد سمت قلبت و خداااااااااااای من دیدمش اون قلب کوچیکت رو که تالاپ تولوپ می کرد یه دونه کنجد سفید بود اون وسط

وااااااااااااااااااای قربونت بره مامانت نمی دونی چه حسی داشت

یهو خیلی غیزمنتظره گفت پسره

منم خندم گفت گفتم راستی آقای دکتر و حسابی ذوق کردم و قربونت رفتم بعد گفتم یه پسر تپله دیگه آره؟

اونم گفت ایشالا دنیا میاد تپل میشه

خاله حدیث و آیناز و باباجون هم کلی خوشحال شدن و تبریک گفتن

دکتر گفت کوچولوتون صحیح و سالمه و خیلی هم ورجه وورجه میکنه و یه جا بند نمیشه

بعدش هم خبر خوش رو به مادر جون دادیم و اونم حسابی خوشحال شد و گفت جفت کیان اومدش و از اونجا رفتیم پیش خاله پریسا ، خاله پریسا و عمو کاوه همه خیلی ذوق کردن و تبریک گفتن

ولی باباییت هنوز خبر نداشت و بهش گفتم باید بیای حضوری بهت بگم چی شد

بابایی ساعت 7.30 با عمو حسین و خاله مهرنوش اومدن دنبالم و دیدم بابا یه دسته گل قشنگ واسم من و تو خریده و به من هدیه کرد

بعد همه گفتن حالا پسره یا دختره

وقتی گفتم اقا مهرتاشه همه کلی خوشحال شدن

من و بابایی تا آخر شب کلی درباره تو حرف میزیدمو آقا مهرتاش آقا مهرتاش می کردیم مامانی فدات شه

خلاصه بعدش هم اهواز زنگ زدیم به عمه شهلا خبر دادیم و اونم به بقیه گفت همه کلی خوشحال شدن و ذوق کردن و تبریک گفت و برامون دعا کردن

مادر جونات هر دوشون می دونستن تو پسری

باباجون میرزا هم همش می گفت تو پسری از همون روزیکه فهمید تو توی شکم منی

عزیزم ایشالا که سالم و قوی به دنیا بیای و به زندگی ما نور و روشنایی تازه ای بدی

بی صبرانه منتظرم روی ماهت رو ببینم

 

از حالا به بعد همش دلم می خواد برم برات خرید کنم قربونت برم

بوس بوس

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)