کاشکی الان ماهم تهران بودیم
بابا جون و مادر جون و آجی آینازم هفته گذشته یکشنبه رفتن تهران خونه خاله حدیث جونم
خاله پریسای مهربونم هم روز جمعه با داداشی کیانم رفت پیششون
ما تنها موندیم همش تقصیر مامان سارا بود هز چی بابا مهردادم بهش گفت شما هم برین ،منم چند روز بعد میام مامانی گوش نکرد و هی دل دل کرد
حالا ببین همه اونجا دور همن و داره بهشون خوش میگذره و ما ...
اصن نمی دونم چرا مامانم من و نبرد کاشکی خودم بزرگ بودم می تونستم خودم خلبانی کنم و برم تهران پیششون
حیف شد حالا مامانم خودشم یکمی ناراحته ها ولی به رو خودش نمیاره که خیلی دلش می خواد الان اونجا بودیم خوب دیگه خودکرده را تدبیر نیست
حالا مامانی بهم قول داده اگه شد آخر شهریور واسه جشنواره کودک من و ببره تهران تا اونجا کلی بازی و خرید کنم و هم اینکه با آجی آینازم کلی تو استخرشون شنا کنم ...
تازه مامانی بهم گفته زن عمو فرزانه هم می خواد همونجا ( گوش شیطون کر) واسه نی نی کوچولوی تو راهش خرید کنه
هورااااااااااااااا ما هم باهاش قرار میذاریم و قبل از همه سیسمونی خوشگل نی نی جدیدمون و می بینیم