مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

مامانم هفت ماهگیت مبارک باشه شازده کوچولوی من

مامانم هفت ماهگیت مبارک باشه نفسم از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد،شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت امروز ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق خود را در پستوی زمان تنها حس نمی‌کنم . . . تولدت مبارک عشق کوچولوی مامان      مامان و بابا بی نهایت دوستت دارن شازده کوچولوی مهربون تمام تلاش من و بابایی بر اینه که بتونیم بهترین ها رو برات فراهم کنیم ... امیدوارم وقتی بزرگ شدی بدونی که من و بابایی در حد توانمون هر کاری تونستیم برای خوشبختی و آرامش تو انجام دادیم ... مطمئنم پسرم پسر عاقلی میشه و قدر مامان و باباش رو می دونه مگه نه جیگر مامان !!! دیروز با بابا مهرداد رفت...
2 آبان 1391

دیده من باسیسم سیل می خولم هورااااااا........

بهد از گذست 22 لوز ، سن لوزی میسه که تسمیم دلفتم دیده دست از لزبازی بلدالم و با سیسم سیلم لو بخولم ... خوب آخه اده این تالو نتنم هم گلسنه می مونم هم نی تونم بتابم دیده ... ایندولی هم من سیل میسم و تابم می بله ، هم مادل زونم کمتل خسه میسه ... مامان شالا هم خلی خوسال سد ... آخه دیده ندلانه دعیف سدن من نیس آله دیده من دبول دالم سکست خولدم   ...
25 مهر 1391

من می خوام بنویسم

با علض شلام به همه دیسب من تصمیم دلفتم ته ادین به بهد ، بدی وختا خودم خاطلاتمو بنبیسم ... البته قلاله مامان شالا هم بهم تمت تنه آخه مامانی یتمی سلس سلوغ سده و دیده تمتل می تونه بنبیشه ، آله مزده ام دفته خودم با دبونه خودم بنبیسم بهتله و بامده تله ...    
25 مهر 1391

عکسهای ماه اول تولد شازده کوچولوی مهربونم

خوش اومدی مامان این عکس در لحظه تولد شازده کوچولو گرفته شده  اینم عکس خانم دکتر مهربون و دکتر بیهوشی مامان و عمو عارف جونم   این عکس رو ساعاتی بعد از تولدم گرفتن " قابل توجه که من ساعت 9:45 صبح متولد شدم " این عکس رو هم عمه فریبا جون و مامان سارا شب تولدم توی بیمارستان ازم گرفتن اینم برگ آپکار که روی اثر کف پا و  و زن و قد من در لحظه تولد ثبت شده اینا هم عکسای من در یک روزگی " روزی که من و مامان از بیمارستان مرخص شدیم "     نترسین... اون خونی که توی عکس بالا روی پیشونی منه ، خونه گوسفند قربونیه که بابا مهردادم واسه سلامتی من و مامان سارا قربونی کرده ... اینم عکس من بعد ...
24 مهر 1391

گالری تصاویر شازده کوچولو

یکشنبه 91/07/23 : اینم عکس از 6 ماهگی مامان سارا به نظرتون شبیه به من نیست ؟ پنج شنبه 91/07/20  : اینم عکسای من بعد از یه رقص طولانی همراه مامانم با ترانه های خاله شادونه خیلی خسته و گرسنه شده بودم نگاه کنین چه لمی دادم با خوردن سرلاک " فنجون پشت سرم رو داشته باشین " و اومدن بابایی از بیرون دوباره انرژی گرفتم و ... اینم عکسای من بعد از یه آب بازی حسابی :    چهار شنبه ٩١/٠٧/١٩ : عکس شازده کوچولوی سرحال ... این عکسا ساعت 6 صبح گرفته شده نگاه کنین چقدر من سحر خیزم تازه من صبحا توی روروئکم میشینیم و رانندگی می کنم تا دست فرمونم هم بهتر شه ...   سه شنبه 91/07/18 : ...
23 مهر 1391

شازده کوچولو مامان باباش رو می خواد

امروز صبح وقتی شازده پسرم رو گذاشتم پیش مادر جونش که برم سرکار ، موقع خداحافظی واسه من و باباییش گریه کرد خیلی دلم سوخت و ناراحت شدم ، ترسیدم اگه برم سکتش بیشتر بی قرارای کنه ... بابایی مهرداد تندی رفت سمتش و بوسیدش ، خوشمزه مامان هم فکر کرد می خوایم با خودمون ببریمش اما وقتتی دوباره بابایی ازش دور شد غمگین و نا امید نگاهمون کرد و بازم گریه کرد ، داشت دیر میشد و چاره ای نبود باید میرفتیم، مادر جون درب خونه رو بست و ما رفتیم بعدا فهمیدم تا چند دقیقه پشت سر ما گریه می کرده ... کل روز رو بهش فکر کردم و غصه خوردم ... عشقم دوست دارم ، مامان و بابا مجبورن برن ، اگر نه هیچوقت تنهات نمیذاشتن ، امیدوارم کم کم درک کنه که همه اینا بخاطر خود...
22 مهر 1391

شازده کوچولو خیلی گرسنه است ...

این هفته روز خانواده رو با مامان سارا گذروندم ، آخه بابایی باید میرفت سرکار با اینکه بابا مهردادم نبودش ولی بازم خوش گذشت مامان طبق قولی که بهم داده بود پنج شنبه ظهر من رو برد آب بازی و کلی با همدیگه بازی کردیم و خندیدیم خیلی خیلی خوش گذشت بهمون اینم چند تا عکس باحال از من در حال آب بازی روز پنج شنبه که با خوبی و خوشی گذشت ، هوا هم که خیلی گرم بود و نشد با مامان و بابا بریم بیرون روز جمعه صبح که از خواب بیدار شدم برق قطع شده بود و من هم که اصلا از تاریکی خوشم نمیاد اینقدر غر زدم تا مامان سارا متوجه شد من دلم  گرفته " خوب چکار کنم دارم تلاش می کنم بتونم مثل آدم بزرگا حرف بزنم اما نمیشه صدام مثل غر غر آدم بزرگا میش...
22 مهر 1391

اولین خرابکاری شازده کوچولو

با اجازتون امروز شازده کوچولو اولین خرابکاریش رو انجام داد بذارین از زبون خودش بگم براتون ..... من نشسته بودم توی روروئکم و با بابایی سرگرم بازی بودم ، مامان سارا هم داشت توی اتاق خواب با مادر جون تلفنی صحبت می کرد منم همش داشتم با شتاب اینور و اونور میرفتم و می خندیدم و کلی ذوق کرده بودم که بابایی داره باهام بازی می کنه و ازم عکس میگیره ... یکمی بعد بابایی خسته شد و نشست به تماشای تلویزیون منم تنهایی به بازی خودم ادامه دادم و واسه خودم توی خونه می چرخیدم ... یهو اون گلدون پر زرق و برق مامانی چشمم رو گرفت و بی اختیار رفتم سمت گلدون وای منم که مثل مامانم عاشق چیزای براق هستم ، دستم رو بردم به سمت یکی از گلا و اونو کشیدم سمت خودم ...
19 مهر 1391