مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

شازده بلای من همه رو به خندا وا میداره ... بوشهر

1392/2/1 9:55
نویسنده : یه مادر عاشق
360 بازدید
اشتراک گذاری

می خوام یه خاطره بامزه برات بگم جیگرم ...

تازه رسیده بودیم بوشهر روز پنج شنبه یه ساعتی گذشته بود و ناهار خورده بودیم و همه نشسته بودن تو اتاق پذیرایی و تو هم داشتی دقیقا وسط اتاق بازی می کردی

اولا بگم که کلی اونجا سر و صدا راه انداخته بودی و هی یه قل دو قل می گفتی و ب َ بَ  بَ بَ می گفتی و همه کلی ذوقت و می کردن ... عمع کبری تسبیحش و داده بود دستت تا سرگرم شی ...

رفتی دقیقا وسط اتاق و شروع کردی به تکون دادن تسبیح و تکرار کلمات همیشگیت ... دقیقا روبروی زن عموی مامان نشسته بودی ... به محض اینکه زن عمو نگات می کردی ساکت میشدی و بی حرکت ... تا زن عمو چشم ازت بر میداشت شروع می کردی به شیطونی و شیرین کاری ... تا دوباره نگات می کرد عین مجسمه میشدی و خلاصه این حرکت و چندین بار تکرا کردی تا اینکه همه متوجه شدن اتفاقی نیست و تو داری بازی می کنی ... خلاصه همه زل زده بودن بهت و تو داشتی می گفتی یه قل و دو قل  و تسبیح  و می چرخوندی که یهو زن عمو نگات کرد و تو مجسمه شدی

واااااااااااااااااای همه با صدای بلند خندیدن ... واقعا نمیشد خودت و کنترل کنی ... اما خوب نبود آخه ما همه صاحب عزا بودیم ... هم خندمون گرفته بود هم ناراحت شدیم ...

کلا دو روزی که اونجا بودیم کلی شیرینکاری کردی و باعث میشدی لبخند رو لب همه بیاد و یکمی همه غم رو فراموش کنن

جز زن عموی خوبم که  معلوم نبود تو دلش چه غوغاییه و با این چیزا هیچی از غمش کم نمیشد ...

جیگر مامان همه اونجا شیفتت شده بودن ... مخصوصا مرضیه دختر عمه مامانی که می گفت وای خود خود عروسکه ،  ظریف مریفه ، صورت کوچولو با چشمای درشت و بینی قلمی لبای قلوه ای در ابعاد ظریف ...

کلی هم مرضیه جون و عاطفه و فاطمه جون باهات بازی کردن ...

الهی صد سال زنده باشی و دیگه جایی که غم باشه پا نذاری عشق مادر و همیشه همینطور خنده زینت بخشه لبای خوشگلت باشه عشقم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)