شازده بلای من همه رو به خندا وا میداره ... بوشهر
می خوام یه خاطره بامزه برات بگم جیگرم ...
تازه رسیده بودیم بوشهر روز پنج شنبه یه ساعتی گذشته بود و ناهار خورده بودیم و همه نشسته بودن تو اتاق پذیرایی و تو هم داشتی دقیقا وسط اتاق بازی می کردی
اولا بگم که کلی اونجا سر و صدا راه انداخته بودی و هی یه قل دو قل می گفتی و ب َ بَ بَ بَ می گفتی و همه کلی ذوقت و می کردن ... عمع کبری تسبیحش و داده بود دستت تا سرگرم شی ...
رفتی دقیقا وسط اتاق و شروع کردی به تکون دادن تسبیح و تکرار کلمات همیشگیت ... دقیقا روبروی زن عموی مامان نشسته بودی ... به محض اینکه زن عمو نگات می کردی ساکت میشدی و بی حرکت ... تا زن عمو چشم ازت بر میداشت شروع می کردی به شیطونی و شیرین کاری ... تا دوباره نگات می کرد عین مجسمه میشدی و خلاصه این حرکت و چندین بار تکرا کردی تا اینکه همه متوجه شدن اتفاقی نیست و تو داری بازی می کنی ... خلاصه همه زل زده بودن بهت و تو داشتی می گفتی یه قل و دو قل و تسبیح و می چرخوندی که یهو زن عمو نگات کرد و تو مجسمه شدی
واااااااااااااااااای همه با صدای بلند خندیدن ... واقعا نمیشد خودت و کنترل کنی ... اما خوب نبود آخه ما همه صاحب عزا بودیم ... هم خندمون گرفته بود هم ناراحت شدیم ...
کلا دو روزی که اونجا بودیم کلی شیرینکاری کردی و باعث میشدی لبخند رو لب همه بیاد و یکمی همه غم رو فراموش کنن
جز زن عموی خوبم که معلوم نبود تو دلش چه غوغاییه و با این چیزا هیچی از غمش کم نمیشد ...
جیگر مامان همه اونجا شیفتت شده بودن ... مخصوصا مرضیه دختر عمه مامانی که می گفت وای خود خود عروسکه ، ظریف مریفه ، صورت کوچولو با چشمای درشت و بینی قلمی لبای قلوه ای در ابعاد ظریف ...
کلی هم مرضیه جون و عاطفه و فاطمه جون باهات بازی کردن ...
الهی صد سال زنده باشی و دیگه جایی که غم باشه پا نذاری عشق مادر و همیشه همینطور خنده زینت بخشه لبای خوشگلت باشه عشقم...