مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

وقتی مجبوری کنار بیای ...

1392/2/16 9:40
نویسنده : یه مادر عاشق
247 بازدید
اشتراک گذاری

پسر قشنگم دیروز که از سرکار برگشتم خونه اینقدر گریه کردی وبی قراری کردی برام که نگو ...

کلی ناراحت شدم ...

وقتی پرستارت رفت هم انگار از قفس آزاد شده باشی شروع کردی به جیغ کشیدن و گاز گازی کردن مامان

کلی هیجان زده بودی و از خوشحالی نم یدونستی چکار کنی همش من و گاز می گرفتی

هم ذوق می کردم هم ناراحت میشدم ...

با خودم می گفتم چقدر بچه از صبح منتظر بوده در باز بشه و یه آشنا ببینه که حالا اینجوری می کنه

الهی قربونت بشم با اینکه پرستارت خیلی خیلی خوبه ولی بازم اذیت شده بودی

بخدا مامان خودمم اینقدر خسته ام از سرکار رفتن که نگو

تقریبا هر روز غر غر می کنم و میرم سرکار... دیگه بابا مهردادت هم بنده خدا کلافه شده ...

بخدا واسه اونم ناراحتم آخه اونم با حرفام ناراحت می کنم ... می دونم اونم خسته است از کارش و دوست داره زودتر کارش و عوض کنه ... گاهی با خودم میگم صبور باش تحمل کن هیچی نگو اما بازم نمیشه ...

 خوب چکار کنم دست خودم نیست بریزم تو خودمم روانی میشم ...

از موقعیکه تو به دنیا اومدی نسبت به سرکار رفتن حسم بدتر شده ... دیگه اصلا دلم نمی خواد برم سرکار و نصف روز و از دست بدم

چاره ای ندارم اگر نه حتی به اندازه یه چشم برهم زدن هم نمی موندم سرکار

هم از نظر روحی هم از نظر جسمی کم آوردم

بی عدالتی های که توی اداره میشه هم از یه طرف دیگه آدم و عذاب میده ...

نمی دونم چکار کنم ...

اگر نرم هم نمیشه ...

زندگیه دیگه ... چه میشه کرد ...

روز و شبم شده دعا کردن که یه راهی باز شه یه اتفاقی بیفته که از این سرکاررفتن راحت بشم ...

گاهیم با خودم میگم نکنه کارم و از دست بدم بعدش پشیمون شم و بگم چرا ناشکری کردم ...

خلاصه درونم یه کشمکش سخته که داره دیوونم می کنه ...

ایکاش میشد همین الان میومدم خونه و دیگه تنهات نمیذاشتم ...

تو هم دعا کن ...

به امید روزهای روشن تر واسه من و تو و بابایی و همه ...

دعا کن یه کاری واسه مامان پیداشه که بتونه وقت بیشتری رو برای با تو بودن داشته باشه بیشتر مورد علاقه مامان باشه ...

ایشالا پیدا میشه ...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)