خستگی هامون تمومی نداره ...
مهرتاشم سنگ صبورم
بازم می خوام برات از دلتنگیام و خستگیام بگم
خوب چکار کنم آخه درد دل با تو آرومم می کنه
بازم همون حکایت همیشگی
دلزدگی از کار ... خستگی های مفرط ... تاثیرات منفی این خستگی ها تو روحیم و ...
ایکاش زندگی بیشتر با ما مدارا می کرد ...
این روزا از سرکار که میام خونه وقتی تو آغوشم می گیرمت و شیر می خوری ناخواسته اشک از چشام
سرازیر میشه ...
واقعا دیگه طاقت ندارم بذارمت خونه و ازت جداشم ...
هر چی بیشتر عاشقت میشم طعم تلخ جدایی بیشتر آزارم میده ...
وقتی صبحا از خواب بیدار میشی و تو بغل هیچکی جز خودم آروم نمی گیری دلم آتیش می گیره ...
آخه چرا ؟ چرا باید مجبور باشم همه دارو ندارم و بذارم و برم ؟ بخدا اگه به فکر آینده تو نبودم تا حالا هزار بار کار و گذاشته بودم کنار
اما وقتی می بینم هنوز نتونستیم یه وسیله زیر پامون بذاریم که کمترین وسیله رفاهیه ... مجبور میشم
ادامه بدم و ادامه بدم و... با این غصه ها روز و شبارو سپری کنم و دم نزنم ...
و باز خداروشکر خونه رو خریدیم ... ولی خوب هنوز کلی بدهکاریم ...
می خواستیم ماشین بخریم نشد ...
خیلی ذوق می کنی وقتی سوار ماشین میشی ...
ماشین بابا جون مدتیه دست ماست ولی ترجیح میدم ازش استفاده نکنم ... آدمیه شاید اتفاقی بیفته شرمندشون شیم...
دیروز رفتیم استارت بزنیم باطری ماشین نخوابه...
اینقدر ذوق کردی که نگو ... بازم اشکام سرازیر شد ...
چکار کنم دست خودم نیست...
باز هم خداروشکر ...