مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

نه نه من ني نيم

جيگر قشنگم پريشب تو رختخواب بوديم و تو تو بغل من بودي ، بابا مهرداد بهت گفت مهرتاش بابايي بيا بغل من بخواب تو پسري بايد پيش من بخوابي زشته همش ميري بغل مامانت بيا پسرم يهو تو گفتي نه نه  من ني نيم من و بابا مهردادت  كلي ذوق كرديم از اين حرفت و كلي خنديديم بعد بابايي بهت گفت پس فقط واسه چند دقيقه بيا بغلم و در كمال ناباوري رفتي بغلش ، بعد از مدت كوتاهي دوباره گفتي ماماني ماماني و اومدي بغل من بعدشم از بغل من رفتي و بين من و بابايي جا خوش كردي و فقط خواستي دستم تو كمرت باشه تا بخوابي خيلي جالب بود واسه من و بابايي بابا مهرداد گفت خداي من اين بچه همه چيز و متوجه ميشه و ما فكر مي كنيم متوجه نميشه ...
20 بهمن 1392

سفر 4 روزه اهواز

عزيز دلم هفته گذشته روز دوشنبه رفتيم اهواز و چشممون به ديدن يه فرشته كوچولوي ناز كه با اومدنش به خونه عمو مسعودت نور تازه اي بخشيده روشن شد اينقدر نانازي بود كه نگو عشق مادر كلي با داداشي آران و بقيه بازي كردي و بهت خوش گذشت همه كلي لذت برده بودن از حرف شنوي و مهربوني تو هر كاري بهت مي گفتن انجام ميدادي و از كاري منعت مي كردن انجام نميدادي يه شب نشسته بوديم كه يهو اومدي من و بوسيدي و پشت اون بوسه رفتي يكي يكي همه رو بوسيدي همه كلي ذوق كردن از بوسه هاي شيرينت مهربونم تو بغل همه ميرفتي و همه رو راضي كردي ... همه شيفتت شده بودن و مي گفتن ماشالا ماشالا به اين گل پسر كه اينقدر عاقله واسه همه جالب يود كه از تاريكي نمي...
20 بهمن 1392

خاطرات اين روزا

گل قشنگم خيلي وقت بود نتونسته بودم به وبلاگت سر بزنم ولي امروز تصميم گرفتم دوباره تند تند بيام و خاطرات قشنگت و بنويسم عشق قشنگم مدتيه ياد گرفتي در ماشين لباسشويي رو باز مي كني و از لباس گرفته تا اسباب بازي و چيزاي توي يخچال ( شير و سس و ... ) رو ميريزي تو لباسشويي ... كليم ذوق مي كني از اين كار هر چقدرم مامان بهت ميگه اينا جاشون اينجا نيست گوشت بدهكار نيست... ميري تلويزيون و خاموش مي كني بعد به مامان ميگي شن البته خلي كشيده شـــــــــــَن يعني روشنش كن هر چي بهت مي گيم و كاملا متوجه ميشي بابايي بهت ميگه مهرتاش چراغارو خاموش كن بريم بخوابيم ، تندي از مبل ميري بالا و حسابي خودت و مي كشي به سمت كليداي برق و چراغارو خاموش مي كني ......
19 بهمن 1392

لغات جديد گل پسرم

جيگر مادر از وقتي از تهران برگشتيم روز بروز دايره لغاتت داره وسيع تر ميشه عشقم راه ميري و ميگي عديدم  يعني عزيزم ... مياي پيشم و بهم ميگي عديدم و بوسم مي كني ... من غش مي كنم برات ... خوب لغات جديدت ايناست نه                                              نه عديدم                        ...
21 دی 1392

اين روزا سرم شلوغه ... كمتر وقت دارم بيام

گل پسر قشنگم اين روزا خيلي شيطون تر از قبل شدي و البته شيرين تر تازگيا وقتي باهات دعوا مي كنيم قهر مي كني و ميزني زير گريه و خودت و پرت مي كني رو زمين اين روزا عاشق سي دي پكيج زبان انگليسي كه از خاله سحر برات گرفتم شدي و 24 ساعت براش گريه مي كني تا حدي كه روز پنج شنبه ساعت 5.5 صبح بيدار شدي و گريه كردي و ازمون خواستي برات سي دي و بذاريم خلاصه حتي وقتي نگاه نمي كني و مشغول بازي هستي دلت مي خواد صداش و بشنوي ديگه تو خونه سريال ديدن تعطيل شده و مامان كمي نگرانه چون اصلا دوست نداره تو همش تي وي نگاه كني اين روزا دايره لغاتت خيلي بزرگتر شده و خيلي لغات جديد ياد گرفتي يكي دو روزه صبحا به مامان التماس مي كني لباس و كار و در آره...
15 دی 1392

شناخت اعضاي بدن

پسر گلم شايد اين مطلب و بعضيا بخونن و بگن چقدر دير ياد گرفتي اين چيزارو ... ولي من به هوش و استعداد و توانايي هات ايمان دارم ... اين بر مي گرده به تفاوتهاي بچه ها در يادگيري و نشون دادن اونچه بلدن ... تو هم كارايي بلدي كه شايد بچه هاي ديگه بلد نباشن ... خيلي وقت بود كه باهات شناخت اعضاي بدن و كار مي كردم و تو تمايل زيادي براي يادگيري نشون نميدادي در كل اخلاقت اينجوريه ... اكثر چيزارو خودت خودبخود و اونجور كه دوست داري ياد مي گيري و اكثر مواقع تلاش هاي من بي فايدست و يهو يه جايي غافلگيرم مي كني و ميگم نگاش كن از كجا ياد گرفته ... حدود 1.5 ماه پيش ديدم مربيت توي دفترچه يادداشتت يه شعر نوشته و خواسته باهات تمرينش كنم بابا بزرگ پيرم دس...
24 آذر 1392

اولين جملات دو كلمه اي شازده كوچولو

قربون پسر قشنگم بشم كه داره روز بروز پيشرفت مي كنه الهي مادرت هميشه شاهد موفقيتات تو همه مراحل زندگيت باشه جيگرم خوشگل مهربونم اولين جمله دو كلمه اي اين تيه بود كه توي پست قبلي گفتم برات دوميش آباش دفت (آباش رفت) و سومين و آخرين در حال حاضر آباش سرده چي شد كه گفتي آباش دفت : يكي از شوفاژاي بابا جون اينا مشكل داشت و از دو طرفش آب چكه مي كرد و ما هم دو تاظرف گذاشته بوديم كه زمين خيس نشه و تا ازت غافل مي شديم طبق عادت هميشت ميرفتي و شلپ شلپ دست ميكردي تو آب ظرف بزرگتر و تا مچت و مي گرفتيم يه چيزي م يگفتي كه ما متوجه نميشديم باباجون شير يه طرف و موفق شده كاملا مهار كنه و آب اون سطل رو هم خالي كرد و واسه چكه احتمالي گذشت سرجاش و ر...
24 آذر 1392