مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

كاراي قشنگ اين روزاي شازده پسر

روزها داره ميگذره و پسر خوشگلم داره روز بروز بزرگتر و شيرين تر ميشه انگار همين ديروز بود كه آغو آغو مي كردي و نمي تونستي راه بري و تكون بخوري تا همين ديروز دستت به هيچي نميرسيد اما الان دیگه هر چی عشقت بکشه از روی اوپن براحتی برمیداری...البته با شيطنت با دو تا دستهات آویزون میشی و پاهاتو میکشی بالا و سعي مي كني چيزايي كه دستت بهشون ميرسه رو بكشي سمت خودت و برشون داري و اگه نتوني اونقدر جیغ جیغ میکنی تا ما به دادت برسيم و بدیم دستت الان ديگه قشنگ ياد گرفتي ماشين بازي كني و خيلي وقتا این مدلي هستی! میری از اتاقت كاميون پر از ماشينت و مياري و همه رو ميريزي وسط پذيرايي و شروع مي كني به بازي كردن ولي خوب ب...
13 آبان 1392

بالاخره موهاي خوشگلت پرپرشدن عشقم

عزيز دلم پنج شنبه 9 آبان 92 واست نوبت آرايشگاه گرفتيم ،‌آرايشگاه سر كوچه آقاجونت بود و ساعت 5 بعد از ظهر با بابايي رفتيم اونجا اولش خيلي آروم و مودب نشستي رو صندلي كه نگو  البته عمو يه تخته گذاشت روي صتدلي و ترو نشوند روش بعدش هم برات پيشبند بست ... اينقدر آروم نشسته بودي به خودت تو آيينه نگاه مي كردي كه هممون كيف كرده بوديم عمو آرايشگر شروع كرد به كوتاه كردن موهات و هي قيچي زد و قيچي زد تو هم همنجور آروم نشسته بودي و من و بابايي تند تند بهت خوراكي مي داديم چوب شور كه خيلي دوست داري حدود 5 دقيقه اي گذشت كه البته مي دونم وااسه تو حكم 24 ساعت و داره و كم كم شروع شد ... بله طوفاني در راه بود و اون حركات خبر ميدادن...
13 آبان 1392

چي شد كه واسه اولين بار گفتي ...

آب بابا مامان البته فقط وقتي كه گريه مي كني و چيزي ازم مي خواي دَ دَ اينارو كه قبلا م گفتي ولي جديدا ياد گرفتي بگي ... مي = ميز     دَ = دست    دَيا = دريا     چير =شير        بيتَ بيتَ = بي تربيت    بنف = بنفش  آسانسور = آسانسور        يايا= سارا  در تاريخ 7  آبان 92 مامان موهاش و رنگ كرد و بعد با هم رفتيم حمام وقتي موهام و مي شستم آب بنفش رنگ شد و تو با تعجب نگاه رنگ آب مي كردي و من مدام م يگفتم ببين بنفش شده كه يهو تو گفتي بَنَف يعني بنفش ولي فقط يه بار ...
13 آبان 1392

هفدهمين ماهگرد تولدت مبارك گل پسرم

عزيز دلم مهربونم 17 ماهگيت مبارك عشقم روز بروز داري بزرگ و بزرگ تر ميشي ، شيرين و شيرين تر ، باهوش تر و شيطون تر از قبل واقعا چقدر لذت بخشه ديدن اين روزا ، با اينكه خيلي سخته و گاهي مامان و خيلي كلافه مي كني ولي بازم خوبه و شيرين عزيزك مهربونم ، بزرگ مرد كوچولوي من اميدوارم همينطور كه به جلو پيش ميريم روزهاي شيرين و شادمون بيشتر شه و سختياي راه برامون هموارتر شه خوشگلم اميدوارم همينطور كه تا الان خدا نظاره گرمون بوده و تو غم و شادي هوامون و داشته بازم همينطور بمونه و خدا هميشه باهامون باشه مهربونم اميدوارم همينجور كه بزرگ ميكشي و قد ميكشي قدر نعمتايي كه خدا بهت داده رو بدوني و خوب ازشون استفاده كني و هميشه به ياد خدا باشي ... ...
13 آبان 1392

قند عسلم رويش مرواريداي دوازدهم تا چهاردهم مبارك باشه

قربونت برم پسرم حدود نيمه هاي مهرماه 92 بود كه متوجه شدم لثه هات متورم شده و يكمي بدنت گرمتر از قبل شده بود و يكمي شكمت بيش از قبل كار مي كرد با خودم گفتم آره خود خودشه ... يكي دو روز كه گذشت ديدم بَـــــــــــــــــله سرو كلشون پيدا شد ،  لابلای خنده های خوشگلت متوجه تولد چهار تا دندونای خوشگلت همزمان باهم شدم ، كلي خوشحال شدم و ذوق كردم و به همه خبر دادم   و دندوناي نيش و آسیای اول بالا هر دو سمت الان ديگه ١٤ تا دندون داري عزيزم و راحت تر از قبل مي توني غذاهارو بجوي الهي فدات شه مادر مبارك باشه عشقم ... خدارو هزار بار شكر مي كنم كه خيلي اذيت نشدي ...  
13 آبان 1392

سرويس مهد شازده پسر و عكسالعمل مهرتاش وقتي مامان ميره دنبالش

جيگرم راننده سرويس ماماني وقتي فهميد ميري مهد و برگشتن با آژانس ميريم خونه لطف كرد و واسه اينكه از ساعت 3 تا 4.30 كه سرويس بعديشه كاري نداره گفت كه مامان و مياره مهد و بعدش هم ميرسونمون خونه و البته يكي از دوستاي مامان هم كه دخترش دريا خانم هم مهدي تو هست باهامون همراهه روز دوشنبه گذشته كه اولين بار مامان باسرويس اومد دم مهد همه تعجب كرده بودن از مربيا و بچه ها همه خصوصا بچه ها كه همه اومده بودن دم در و دوست داشتن سوار شن آخه از اين vip‌ بزرگاست اومدم شيرخوارگاه دنبالت و تا اومديم از مهد بيرون و چشمت افتاد به سرويس گفتي وووووووووووووووو وووووووووووووو   و كلي ذوقش و كردي ، هي حرف ميزدي يعني بريم سوار شيم ، وق...
6 آبان 1392

سسسسسسسسسسس ساكت

ديشب ساعت 9:30 رفتيم بخوابيم ، تو چشمات و بسته بودي و داشتي مي خوابيدي كه من يه چيزي يادم اومد و شروع كردم به صحبت با بابايي يهو ديديم چشمات و باز كردي انگشتت و گذاشتي جلو دهنت و گفتي ششش يعني ساكت باشين من و بابايي مرديم از خنده خيلي با حال بود بازم امتحان كرديم ديديم وااااااااااااااي بازم تكرار كردي كلي سه تايي خنديديم و بعد توي سكوت مطلق خوابيديم ... البته وقتي تو كاملا خوابيدي من و بابايي بيدار شديم من رفتم بفرماييد شام نگاه كردم و بابايي هم آشغالا رو برد بيرون و بعدش خوابيد شبا بايد هم من هم بابا باشيم ديشب كه شده بودي نگهبان بنده خدا بابا مي خواست بره آشغالا رو ببره يه محض اينكه تكون مي خورد مي نشستي تو جات و انگشت به دهن م يگفتي...
6 آبان 1392