مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

اي جانم واسه خودت پناهگاه استفاده كردي؟!!!!

جيگرم چند روزيه رخت آويز و از اتاقت آوردم تو پذيرايي كنار پنجره گذاشتم ... بعد از يكي دو روز ديدم تو هي ميري اونجا و لابلاي لباسا و يا پشت پرده خودت و قايم مي كني ...بعد از دو سه بار متوجه شدم اونجا شده پناهگاهت واسه مواقعي كه پي پي داري ... ديشب رفته بودي اونجا و بابايي گفت نگاش كن چرا هي ميره اونجا منم واسه بابا جريان و گفتم اما بابا باورش نشد و خواست بياد دنبالت كه من نذاشتم و گفتم بذارش راحت باشه ... وقتي از اونجا اومدي بيرون بابايي متوجه شد من راست ميگم و كلي براش جالب بود ... اي جانم الهي قربونت برم من ...
6 آبان 1392

شيرين كارياي اين روزاي شازده پسر قند عسل

عزيزكم اين روزا بزرگتر از قبل شدي و شيرين كاريات هم خيلي خيلي بيشتر از قبل شده نمي دونم از كدوم يكي بگم توي دو هفته اي كه فرصت بروز كردن وبلاگت و نداشتم ببين چه كارايي كردي تو 1... صبح ها با آژانس ميريم مهد و به محض اينكه من از كيفم پول و در ميارم تو ازم مي گيري و ميدي به آقاي راننده و باقي پول و مي گيري بعد از چند روز يه بار راننده باقي پول و بهت نداد و تو يهو زدي زير گريه ، من مرده بودم از خنده و راننده هاج و واج مونده بود كه چي شد ؟ منم واسش توضيح دادم كه تو ناراحتي كه باقي پول و بهت نداده و واسه تو هم توضيح دادم كه ماماني باقي پول نداري ديگه تا اينكه آروم شدي ، تا ظهر هر بار يادم ميومد خندم ميگرفت ... 2... اين روزا خيلي بلا شدي و ق...
6 آبان 1392

خبر بد در گذشت پدر گرامي زن عمو فرزانه جون

پسر نازنينم دوست ندارم از خبراي بد توي وبلاگت بنويسم ولي چه كنم كه زمونه مجبورم مي كنه روز چهارشنبه خبر دادن كه پدر زن عمو جونت از دنيا رخت بربسته و راهي منزل آخرت شده خيلي ناراحت شديم و دلگير واسه همين روز پنج شنبه با بابامهرداد رفتيم اهواز پيششون خيلي ناراحت شدم حالا كه خدا يه فرشته نازنين تو دل زن عمو جا داده و بزودي قراره ديده هامون رو روشن كنه اين اتفاق بد واسه زن عمو جونت افتاد زن عمو خيلي ناراحت بود و غمگين خوب حق داشت ولي كاريش نميشه كرد و سرنوشته ايشالا خدا بهشون صبر بده و تولد فرشته كوچولوشون حال و هواشون و عوض كنه ايشالااااااااااااا
6 آبان 1392

مهرتاش وارد مهد كودك ميشود

مهرتاش نازنينم مهد كودك رفتنت مبارك عزيزم ايشالا پا توي دانشگاه بذاري عزيزم ايشالا واست جشن فارق التحصيلي بگيرم عزيز نازنينم خوشگل مهربونم روز شنبه از راه رسيد و مامان همچنان مردد سر دور راهي رفتن و رفتن و آخرش نتونست بره اداره موند خونه و تموم فكرش پر از سوال جواب بود از خودش اين مريضي تو بعد از رفتن به مهد حسابي فكر مامان و مشغول كرده بود و واقعا مامان دچار سرگردوني شده بود تا اينكه بابا مهرداد يه راه پيشنهاد داد كه اگه اداره موافقت كرد مامان پاره وقت بره اداره بمونه اگر نه از كار در بياد خوشبختانه با مامان موافقت كردن و از روز يكشنبه 28 مهر 1392 رسما مهد كودك رفتنت شروع شد خداروشكر مربيات خيلي خوبن اسماشون خاله سارا ، آم...
28 مهر 1392

الهي مادرت بميره چرا تو مريض شدي ؟!!!!

ماماني روز جمعه با بابايي رفتيم كتابفروشي تا واست وسايل نقاشي بخريم آخه قراره توي مهد بهتون آموزش بدن توي بازار كلي بي قراري كردي و همش دست ميكشيدي پشت شلوارت مجبور شديم سريع برگرديم خونه وقتي رسيديم خونه ديدم پات سوخته ... من و بابايي شوكه شديم آخه يه ساعت قبلش عوضت كرده بوديم و هيچ مشكلي نبود البته چند روزي ميشد كه يكمي بيشتر از حد معمول شكمت كار مي كرد خلاصه به نيم ساعت نكشيد كه تب كردي و من و بابايي مرده بوديم از ترس سريع برات شياف گذاشتيم و برديمت حموم آب بازي كردي خلاصه تا روز شنبه بعد از ظهر به همين روش مواظبت بوديم و بعدش رفتيم پيش دكتر آدينه دكترگفت ويروسه و چيز مهمي نيست خدارو شكر و يهت دارو داد خداروشكر تبت كمتر ...
19 مهر 1392

نقل مكان مادر جون و پدر جون

پسر نازنينم مادر جون و پدر جونت روز چهارشنبه بعد از ظهر ساعت 7 عصر واسه هميشه از ماهشهر رفتن ... اميدوارم هميشه شاد باشن و در آرامش زندگي كنن ما هم با اين تنهايي بايد خو بگيريم و عادت كنيم خوب خيلي سخته گاهي مامان خيلي دلش مي گيره ولي خوب به عشق تو و بابا مهردادت و با وجود خاله پريسا و دايي حسام بازم خالش راحت ميشه با فكر به اينكه مادر جون و بابا جون الان بهشون خوش ميگذره و توي آب و هواي خوب دارن كيف مي كنن و آرامش دارن مامان آروم ميشه ايشالا در اولين فرصت ميريم پيششون و بهشون سر ميزنيم ولي خوشبحال آجي آينازت شداااااااااااااا حسابي كيف كرده ... ايشالا هميشه لب همگيمون خندون باشه ... ...
17 مهر 1392