مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

مهرتاش وارد مهد كودك ميشود

مهرتاش نازنينم مهد كودك رفتنت مبارك عزيزم ايشالا پا توي دانشگاه بذاري عزيزم ايشالا واست جشن فارق التحصيلي بگيرم عزيز نازنينم خوشگل مهربونم روز شنبه از راه رسيد و مامان همچنان مردد سر دور راهي رفتن و رفتن و آخرش نتونست بره اداره موند خونه و تموم فكرش پر از سوال جواب بود از خودش اين مريضي تو بعد از رفتن به مهد حسابي فكر مامان و مشغول كرده بود و واقعا مامان دچار سرگردوني شده بود تا اينكه بابا مهرداد يه راه پيشنهاد داد كه اگه اداره موافقت كرد مامان پاره وقت بره اداره بمونه اگر نه از كار در بياد خوشبختانه با مامان موافقت كردن و از روز يكشنبه 28 مهر 1392 رسما مهد كودك رفتنت شروع شد خداروشكر مربيات خيلي خوبن اسماشون خاله سارا ، آم...
28 مهر 1392

الهي مادرت بميره چرا تو مريض شدي ؟!!!!

ماماني روز جمعه با بابايي رفتيم كتابفروشي تا واست وسايل نقاشي بخريم آخه قراره توي مهد بهتون آموزش بدن توي بازار كلي بي قراري كردي و همش دست ميكشيدي پشت شلوارت مجبور شديم سريع برگرديم خونه وقتي رسيديم خونه ديدم پات سوخته ... من و بابايي شوكه شديم آخه يه ساعت قبلش عوضت كرده بوديم و هيچ مشكلي نبود البته چند روزي ميشد كه يكمي بيشتر از حد معمول شكمت كار مي كرد خلاصه به نيم ساعت نكشيد كه تب كردي و من و بابايي مرده بوديم از ترس سريع برات شياف گذاشتيم و برديمت حموم آب بازي كردي خلاصه تا روز شنبه بعد از ظهر به همين روش مواظبت بوديم و بعدش رفتيم پيش دكتر آدينه دكترگفت ويروسه و چيز مهمي نيست خدارو شكر و يهت دارو داد خداروشكر تبت كمتر ...
19 مهر 1392

نقل مكان مادر جون و پدر جون

پسر نازنينم مادر جون و پدر جونت روز چهارشنبه بعد از ظهر ساعت 7 عصر واسه هميشه از ماهشهر رفتن ... اميدوارم هميشه شاد باشن و در آرامش زندگي كنن ما هم با اين تنهايي بايد خو بگيريم و عادت كنيم خوب خيلي سخته گاهي مامان خيلي دلش مي گيره ولي خوب به عشق تو و بابا مهردادت و با وجود خاله پريسا و دايي حسام بازم خالش راحت ميشه با فكر به اينكه مادر جون و بابا جون الان بهشون خوش ميگذره و توي آب و هواي خوب دارن كيف مي كنن و آرامش دارن مامان آروم ميشه ايشالا در اولين فرصت ميريم پيششون و بهشون سر ميزنيم ولي خوشبحال آجي آينازت شداااااااااااااا حسابي كيف كرده ... ايشالا هميشه لب همگيمون خندون باشه ... ...
17 مهر 1392

دور امتحاني مهد كودك

پسر قشنگم بالاخره زمانش فرا رسيد كه تصميم كبري رو عمليش كنيم و اونم آغاز رفتن گل پسرم به مهد بود اين هفته رو مرخصي گرفتم و از روز شنبه شروع كرديم روز شنبه 13 مهر 92 با همديگه رفتيم مهد گل مينا و تا ساعت 12 ظهر اونجا بوديم كلي با بچه ها بازي كردي و يه كار بدي هم انجام دادي و اون گاز گرفتن استخر توپ و سوراخ كردنش بود كه با چسب درستش كرديم در كل زياد از اين مهد خوشم نيومد و فرداش رفتيم مهد بهار ايران با مديريت خانم محسن پور اينجا بچه ها تعدادشون بيشتره ولي خوب اتاقتون كاملا مجزاست ، محل خوتبتون جداست و كاملا تاريكه ف محل شستشو جداست و اتاق بازي هم پر زا اسباب بازيه ،‌تاب ، سرسره و الاكلنگ اولش كه من تنهات گذاشتم كمي گريه ك...
13 مهر 1392

اردوي عكاسي

پسر قشنگ نازنينم جونم برات بگه كه مادر با چند تا از دوستاش يه مدت پيش تصميم گرفتن برن دوره عكاسي ، و آخرين جلسه دوره آنالوگ روز 12 مهر بود كه اردوي عكاسي بود و خانوادگي رفتيم پارك ساحلي تا بصورت عملي كار كنيم از ساعت 8 صبح تا ساعت 5 بعدازظهر اردوي عكاسي طول كشيد و كلي بهمون خوش گذشت ... تو كه از همون اول كه رسيديم پارك كلي ذوق كردي و با خوشحالي اينور و اونور ميرفتي وبازي مي كردي و اينقدر هيجانزده شده بودي كه تا ساعت 3 بعد از ظهر نخوابيدي ، خداروشكر هوا خنك بود اذيت نشدي ... دوستاي خوب مامان هم زحمت كشيده بودن و ناهار آماده كردن بودن و يه جوجه كباب خوشمزه هم خورديم ... دستشون درد نكنه ... كلي هم عكس گرفتيم كه بعضياش خيلي قشنگ شدن و استاد ...
12 مهر 1392

آخه اين چه كاريه خودت بگو من بايد با تو چكاركنم هان؟!!!!!

شازده پسر خوشگلم ، خورشيد آسمونم اين و هم من و بابايي مي دونيم هم تو مي دوني اصلا همه مي دونن كه تو عاااااااااااااااااااشق آب بازي هستي به حدي كه واسه آب بازي گوله گوله اشك مي ريزي هر بار بخوام پوشاكت و عوض كنم خيس عرق ميشم خصوصا وقتي بزرگ باشه ... يا شلنگ آب و مي گيري يا شير آب و باز و بسته مي كني ... يا خودت و خيس مي كني ... خلاصه كلي هم غر ميزني و غر ميزنم تا شستشوت تموم شه و گاهي ميذارم يكمي آب بازي كني و بعدش هم به زور و با گريه مي برمت بيرون اون هفته پنج شنبه كه اينقدر گريه كردي مجبور شدم لختت كنم و بفرستمت تو حموم آب بازي ... خلاصه كلي بهت خوش گذشت ... كاسه و رنگ انگشتي هم برات آوردم و اون تو واسه خودت آب رنگي درست كردي و حسابي ...
7 مهر 1392

چقدر بزرگ شدی شازده پسر قشنگم

ماه کوچولوی من ، ستاره قشنگی و دنباله دار من این روزا بزرگ شدنت و با تمام وجودم حس می کنم عزیزم این روزا وقتی می بینم هر چی بهت میگم و کاملا متوجه میشی دورنم پر میشه از هیجان و غرور بهت میگم بابایی تو آشپزخونه هست برو شیشه شیرت و بهش بده و بگو برات پرش کنه ... وقتی می بینم تندی با شادی شیشه رو برمیداری و از تو اتاق میری به آشپزخونه و با شیشه پر از شیر بر میگردی و نشونم میدی کیف می کنم بعدش بهت میشم حالا بیا لالا و تو سریع میای کنارم دراز میکشی و شروع می کنی به خوردن شیر و گوش کردن به لالایی خونی مامانی و یا صحبتای مامان و بابا و می خوابی ... نمی دونی چقدر برام لذت بخشه وقتی بهت میگم مهرتاش برو لیوانت و بیار تا بهت آب بدم و تندی می ...
4 مهر 1392

فدای چشمای قشنگت بشه مادر ...

فدای اون دو تا چشمای قشنگت بشم من یه چیزی همین الان یادم اومد دو هفته ای میشه تصمیم گرفتیم موهات و کوتاه کنیم ولی متاسفانه آرایشگری که برات درنظر گرفتیم رفته سفر و گفته بود این هفته میاد پنج شنبه گذشته دیگه خیلی کلافه شده بودم از اینکه موهات همش توی چشماته و خیلی از این بابت نگران بودم مبادا یه وقتی روی سوی چشمات اثر بذاره خلاصه تیغ و گرفتم دست و شروع کردم یواش یواش جلوی موهات و کوتاه کردم ... ناگفته نماند که تو هم خیلی اذیت می کردی و حدود 20 دقیقه ای گیر بودم تا تموم شد همش مجبور بودم یه چیزی بدم دستت باهاش سرگرم شی تا بتونم یه تیکه از موهات و جدا کنم وکوتاه کنم واااااااااای وقتی تموم شد واقعا دیدنی شده بودی خیلی خیلی خوشگل شده بودی و...
4 مهر 1392