چقدر بزرگ شدی شازده پسر قشنگم
ماه کوچولوی من ، ستاره قشنگی و دنباله دار من
این روزا بزرگ شدنت و با تمام وجودم حس می کنم عزیزم
این روزا وقتی می بینم هر چی بهت میگم و کاملا متوجه میشی دورنم پر میشه از هیجان و غرور
بهت میگم بابایی تو آشپزخونه هست برو شیشه شیرت و بهش بده و بگو برات پرش کنه ... وقتی می بینم تندی با شادی شیشه رو برمیداری و از تو اتاق میری به آشپزخونه و با شیشه پر از شیر بر میگردی و نشونم میدی کیف می کنم
بعدش بهت میشم حالا بیا لالا و تو سریع میای کنارم دراز میکشی و شروع می کنی به خوردن شیر و گوش کردن به لالایی خونی مامانی و یا صحبتای مامان و بابا و می خوابی ... نمی دونی چقدر برام لذت بخشه
وقتی بهت میگم مهرتاش برو لیوانت و بیار تا بهت آب بدم و تندی می دوی لیوانت و میاری برام و ...
این روزا خیلی بزرگتر شدی ...
و من باورم نمیشه که توی این مدت کم یهو ناغافلی اینهمه بزرگ شدی ... یهو نگاه کردم و دیدم وااااااااااای تو چقدر تغییر کردی و من اصلا حواسم نیست ... وقتی متوجه شدم چشام پر از اشک شد ، اشک خوشحالی
امروز ظهر که تو بغلم بودی و داشتیم عاشقانه با هم حرف میزدیم کلی دلم تنگ شد واسه اونقتایی که خیلی کوچیک بودی ... که دیگه هیچ وقت بر نمی گرده و تموم شده و فقط یه خاطره شده تو دهنم و قلبم
و حالا با خودم میگم کاشکی صبورتر می بودم ...
و بعد با خودم گفتم امروز و دریابم و این لحظه رو ...
امروز هر وقت تو خوابیدی منم کنارت موندم و در آغوشت خوابیدم ...
کاری که قبلا نمی کردم ... وقتی تو می خوابیدی من میرفتم دنبال کارای عقب افتاده و تا کارام و سر و سامان میدادم دیگه فرصت در آغوش کشیدنت در خواب از دست رفته بود و تنها شب این فرصت طلایی رو داشتم
ولی امروز تصمیم گرفتم دیگه زیاد به کارای عقب افتاده فکر نکنم و فرصتای طلایی با تو بودن و فدای اونا نکنم
من همیشه تو رو در راس همه چیز قرار دادم پسرم همیشه و همیشه ...