مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

آیناز قشنگه و خاله پریسا و کیان جیگر مهمانمون بودن و کلی خوش گذشت

1390/11/1 10:49
نویسنده : یه مادر عاشق
641 بازدید
اشتراک گذاری

مهرتاشم دیروز بابایی می خواست با عمو حسین درس بخونه واسه همین به خاله پریسا گفتم بیان پیش ما که تنها نباشیمآش

از صبح گیر کارای خونه و آشپزی بودم و کلی هم خسته شدم تو هم خسته شده بودی عزی دلم و اصلا تکون نمی خوردی برعکس روزای قبل ، همش باهات حرف میزدم و بهت می گفتم آخی مهرتاشم خسته ای مامان داری استراحت می کنی جیگرم ؟ ظهر یه ساعتی دراز کشیدم تا جفتمون استراحت کنیم که وقتی خالت اینا میان سرحال باشیم

ساعت 4 خاله پریسا با کیان و آینازی اومدن اونجا و کلی بهمون خوش گذشت و خستگی مامان در رفت ، یکم از اسباب بازیات رو اوردیم واسه کیان ، حسابی باهاشون بازی می کرد و ذوق می کرد قربونش بشم دلم می خواست بخورمش جیگرم رو .

وقتی به حرکات کیانم نگاه می کردم ، همش تورور تصور می کردم که بعدا میای و همین شیرین کاریارو برام می کنی و چقدر من ذوق می کنم بیا بغلم زود باش دیگه بغل

الهی دورت بگردم بعدا که تو بیای با آیناز و کیان چه تیمی تشکیل میدین ، تازه آران چشم قشنگمون هم هست اونم که بیاد پیشتون یه شهر رو به هم میریزین چشمک ، تو و کیان و آران میشن سه تفنگدار ، آینازم میشه سرگروهتون ، وای چه شود ،  چه تیمی لبخند

واقعا بامزه است بودن شماها با همدیگه

دوستون دارم خیلی زیاد

خاله حدیث ساعت 8.30 اومد پیشمون و با همدیگه شام خوردیم ، بعدش هم که معلومه چی شد  رفتیم دوباره تو اتاق گل پسرم و کلی درباره اتاقت و اینکه چکارش کنیم با خاله حدیث و خاله پریسا صحبت کردیم .

بابایی ساعت 10 اومد خاله جونات رفتن و باز خودمون سه تا تنها شدیم جیگرم .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)