خاطرات اين روزا
گل قشنگم خيلي وقت بود نتونسته بودم به وبلاگت سر بزنم ولي امروز تصميم گرفتم دوباره تند تند بيام و خاطرات قشنگت و بنويسم عشق قشنگم مدتيه ياد گرفتي در ماشين لباسشويي رو باز مي كني و از لباس گرفته تا اسباب بازي و چيزاي توي يخچال ( شير و سس و ... ) رو ميريزي تو لباسشويي ... كليم ذوق مي كني از اين كار هر چقدرم مامان بهت ميگه اينا جاشون اينجا نيست گوشت بدهكار نيست... ميري تلويزيون و خاموش مي كني بعد به مامان ميگي شن البته خلي كشيده شـــــــــــَن يعني روشنش كن هر چي بهت مي گيم و كاملا متوجه ميشي بابايي بهت ميگه مهرتاش چراغارو خاموش كن بريم بخوابيم ، تندي از مبل ميري بالا و حسابي خودت و مي كشي به سمت كليداي برق و چراغارو خاموش مي كني ......