مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

خاطرات اين روزا

گل قشنگم خيلي وقت بود نتونسته بودم به وبلاگت سر بزنم ولي امروز تصميم گرفتم دوباره تند تند بيام و خاطرات قشنگت و بنويسم عشق قشنگم مدتيه ياد گرفتي در ماشين لباسشويي رو باز مي كني و از لباس گرفته تا اسباب بازي و چيزاي توي يخچال ( شير و سس و ... ) رو ميريزي تو لباسشويي ... كليم ذوق مي كني از اين كار هر چقدرم مامان بهت ميگه اينا جاشون اينجا نيست گوشت بدهكار نيست... ميري تلويزيون و خاموش مي كني بعد به مامان ميگي شن البته خلي كشيده شـــــــــــَن يعني روشنش كن هر چي بهت مي گيم و كاملا متوجه ميشي بابايي بهت ميگه مهرتاش چراغارو خاموش كن بريم بخوابيم ، تندي از مبل ميري بالا و حسابي خودت و مي كشي به سمت كليداي برق و چراغارو خاموش مي كني ......
19 بهمن 1392

لغات جديد گل پسرم

جيگر مادر از وقتي از تهران برگشتيم روز بروز دايره لغاتت داره وسيع تر ميشه عشقم راه ميري و ميگي عديدم  يعني عزيزم ... مياي پيشم و بهم ميگي عديدم و بوسم مي كني ... من غش مي كنم برات ... خوب لغات جديدت ايناست نه                                              نه عديدم                        ...
21 دی 1392

اين روزا سرم شلوغه ... كمتر وقت دارم بيام

گل پسر قشنگم اين روزا خيلي شيطون تر از قبل شدي و البته شيرين تر تازگيا وقتي باهات دعوا مي كنيم قهر مي كني و ميزني زير گريه و خودت و پرت مي كني رو زمين اين روزا عاشق سي دي پكيج زبان انگليسي كه از خاله سحر برات گرفتم شدي و 24 ساعت براش گريه مي كني تا حدي كه روز پنج شنبه ساعت 5.5 صبح بيدار شدي و گريه كردي و ازمون خواستي برات سي دي و بذاريم خلاصه حتي وقتي نگاه نمي كني و مشغول بازي هستي دلت مي خواد صداش و بشنوي ديگه تو خونه سريال ديدن تعطيل شده و مامان كمي نگرانه چون اصلا دوست نداره تو همش تي وي نگاه كني اين روزا دايره لغاتت خيلي بزرگتر شده و خيلي لغات جديد ياد گرفتي يكي دو روزه صبحا به مامان التماس مي كني لباس و كار و در آره...
15 دی 1392

شناخت اعضاي بدن

پسر گلم شايد اين مطلب و بعضيا بخونن و بگن چقدر دير ياد گرفتي اين چيزارو ... ولي من به هوش و استعداد و توانايي هات ايمان دارم ... اين بر مي گرده به تفاوتهاي بچه ها در يادگيري و نشون دادن اونچه بلدن ... تو هم كارايي بلدي كه شايد بچه هاي ديگه بلد نباشن ... خيلي وقت بود كه باهات شناخت اعضاي بدن و كار مي كردم و تو تمايل زيادي براي يادگيري نشون نميدادي در كل اخلاقت اينجوريه ... اكثر چيزارو خودت خودبخود و اونجور كه دوست داري ياد مي گيري و اكثر مواقع تلاش هاي من بي فايدست و يهو يه جايي غافلگيرم مي كني و ميگم نگاش كن از كجا ياد گرفته ... حدود 1.5 ماه پيش ديدم مربيت توي دفترچه يادداشتت يه شعر نوشته و خواسته باهات تمرينش كنم بابا بزرگ پيرم دس...
24 آذر 1392

اولين جملات دو كلمه اي شازده كوچولو

قربون پسر قشنگم بشم كه داره روز بروز پيشرفت مي كنه الهي مادرت هميشه شاهد موفقيتات تو همه مراحل زندگيت باشه جيگرم خوشگل مهربونم اولين جمله دو كلمه اي اين تيه بود كه توي پست قبلي گفتم برات دوميش آباش دفت (آباش رفت) و سومين و آخرين در حال حاضر آباش سرده چي شد كه گفتي آباش دفت : يكي از شوفاژاي بابا جون اينا مشكل داشت و از دو طرفش آب چكه مي كرد و ما هم دو تاظرف گذاشته بوديم كه زمين خيس نشه و تا ازت غافل مي شديم طبق عادت هميشت ميرفتي و شلپ شلپ دست ميكردي تو آب ظرف بزرگتر و تا مچت و مي گرفتيم يه چيزي م يگفتي كه ما متوجه نميشديم باباجون شير يه طرف و موفق شده كاملا مهار كنه و آب اون سطل رو هم خالي كرد و واسه چكه احتمالي گذشت سرجاش و ر...
24 آذر 1392

اضافه شدن لغات تازه به دايره لغات شازده پسرم

شازده پسرم مدتي كه تو سفر بوديم نتونستم وبلاگت و بروز كنم ... واسه همين تاريخ دقيق كلمات جديدي كه به زبونت جاري شد و ندارم ولي همه اينارو توي همين سفر ياد گرفتي اين تيه ( تلفظ ت بصورت غليظ و نزديك به چ )    =    اين چيه يه روز خيلي اتفاقي آجي آيناز متوجه شد ميگي اين چيه ... بهت گفت چي مهرتاش و تو باز اشاره كردي به شي مورد نظرت كه الان يادم نيست و كلي  ذوق كرديم همگي اوجا                                       ...
24 آذر 1392

سفر 17 روزه تهران

خوشگل قشنگم بالاخره اونروز پاييزي زيبا از راه رسيد و بابايي خبر داد بليط گرفته واسمون و 4 آذر 92 ساعت 5 بعدازظهر پرواز كرديم به سوي تهران واي كه چقدر بهمون خوش گذشت اين هفده روزي كه اونجا بوديم واقعا عالي بود ... مخصوصا واسه تو كه اونجا حسابي با همه و خصوصا آجي آينازت مشغول بود اگر چه يه هفته اول با سرماخوردگي شديد من و تو درگير بوديم اما خوب بازم خيلي خوب بود مهرشهر خونه بابا جون اينا هم خيلي قشنگ بود و يه پارك خيلي خوشگل آخر كوچشون بود كه گاهي مرفتيم اونجا و تو بازي مي كردي باباجون و مادر جون هم زحمت كشيدن و كلي مارو گردوندن روز پنج شنبه 14 آذر 92 واسه اولين بار برف اومد ... خيلي قشنگ بود ... شب خوابيديم و صبح كه بيدا...
24 آذر 1392

عمه .... چايي

شازده پسرم روز شنبه بابايي مجبور شد بمونه خونه پيشت چون ماماني كار داشت و نمي تونست مرخصي بگيره با توجه به اينكه دو هفته آينده هم مرخصيه بعدازظهر تماس گرفتيم به آقاجون اينا كه اگه مي تونن لطف كنن بيان پيشت چون بابايي هم بايد مرفت سركار ... خلاصه اينجوري شد كه عمه فربا جون زحمت كشيد و اومد پيش گل پسرمون همون شب كه رسيد يعني 2 آذر 92 در حين اينكه من بهت مي گفتم ببين عمه اومده و برو پيش عمه يهو ديدم تو هم گفتي  عمَ عمَ اينقدر برام جالب بود كه نگو .... زودي به عمه فريبا گفتم ببين داره ميگه عمه و تو هم با ذوق تكرار كردي عمَ عمَ جالبه كه عمه رو ميگي عمَ ديشب هم يعني 3 آذر 92 من داشتم وسايلارو جمع و جور مي كردم و تو پيش عمه جون و...
4 آذر 1392