پسر نازنینم
مهرتاش مادر
فـــــــرزنــــد عــــزیـــــزم:
اون زمان که من و پیر و از کار افتاده دیدی،
اگر موقع غذا خوردن لباسهام و کثیف کردم یا نتونستم لباسهام و بپوشم
اگر حرفام تکراری و خسته کننده بود ؛
صبور باش و درکم کن...
یادت بیار وقتی که کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسات وعوض کنم...
برای سرگرمی یا خوابوندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی رو برات تعریف کنم...
وقتی نمیخوام به حمام برم من و سرزنش و شرمنده نکن..
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای روز سوالایی میکنم ، با تمسخر به من نگاه نکن!
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظم یاری نمیکنه، فرصت بده و عصبانی نشو..
زمانی که میگم دیگه نمیخوام زنده بمونم و میخوام بمیرم،عصبانی نشو ...
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم ، خسته و عصبانی نشو...
وقتی پاهام توان راه رفتن ندارن ، دستات و به من بده...
همونجوری که تو اولین قدمهات و کنار من برمیداشتی....
کمکم کن همونطور که من کمکت کردم..
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی ِ تو این راه را به پایان برسونم...
" عشق مادر ،دوســـتــــت دارم "