مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

چرا آخه چرا ؟!!!!

1391/11/17 11:02
نویسنده : یه مادر عاشق
388 بازدید
اشتراک گذاری

مگه من عاشق نیستم ؟!!!

مگه من مادر نیستم ؟!!!

آخه خدایا منی که اینقدر عاشقم و پسرم و دوست دارم چرای گاهی اینقدر کم حوصله و بی طاقت میشم که دیگه هیچی و نمی بینم و از شدت عصبانیت ...

دیروز خیلی خیلی خسته بودم

وقتی از سرکار رسیدم خونه یه دوش گرفتم و بعدش تند و تند خونه رو مرتب کردم ... جارو زدم ...ظرفارو شستم ... سه رب ساعتی طول کشید ... بعدش باباجون زحمت کشید پسر قشنگم و آورد خونه ...

اینقدر خسته بودم و خوابم میومد که نگو ... پسرکم نمی خواست بخوابه ... مشغولش کردم و سریع گردگیری کردم ... بعدشم کوچولوی نازنینم و خوابوندم و رفتم یه چای بخورم که بابا مهرداد فسقلکم از سر کار رسید خونه ... چای نخورده فسقلی هم بیدار شد و دوباره بدو بدو رفتم سراغش ... نیم ساعتی کنارش چرت زدم و یهو از خواب پریدم خلاصه اینکه نشد یه خواب خوبی برم ... آخه اگه عصر بخوابم شب دیر خواب میرم ...

زمان گذشت و تیک تاک ساعت هشدار داد ... ساعت ١١ شده بود باید می خوابیدم که صبح برم سرکار ....

وای خدای من چقدر خسته ام ...

مهرتاشم بیا مادر بخوابیم با همدیگه ...

ولی مگه مهرتاش گوشش بدهکار بود تازه انگار شارژ شده بود واسه بازی کردن

تا ساعت حدود ١ باهاش کلنجار رفتم ولی مگه می خوابید دیگه واقعا کلافه و عصبی بودم ... فکرش و بکن دلک لک زده باشه واسه خواب ... بچه هم ٢ ساعت شیره جونت و مکیده باشه و نخوابه ...

وای خیلی عصبی شده بودم ... جیگرم و دادم به بابا مهرداد و رفتم یه شیر خشک درست کردم و با کلی غرو لند دادم بابایی تا بده پسرم بخوره بلکه بخوابه... کلی هم داد و بیداد کردم ...

خسته ام .... خوابم میاد ... بصبح باید برم سرکار ...

وای خدا من باید چکار کنم ... و ...

صدای گریه و بی قراری هات عذابم میداد ولی واقعا توانایی نداشتم بهت رسیدگی کنم ... اینقدر کلافه و عصبی بودم که ترجیح میدادم شیر بهت ندم ...

خلاصه بعد از نیم ساعتی خوابیدی ...

ولی چه خوابی تا صبح همش بیدار میشدی و گریه می کردی ... تازه یساعت ٥.٥ خوابیدی  و من باید آماده میشدم برم سرکار ... نمی دونستیم چی شده ...

الان دو شبه همینطوری

انگار روز و شب و گم کردی ... روزا راحت می خوابی اما شبا خیلی اذیت می کنی و گریه می کنی ..

الان از شدت خستگی حالت تهوع دارم ... نمی دونم باید چکار کنم ...مرخصیام هم بخاطر سفر اجباری که به بندر داشتیم استفاده کردم ...

چاره این نیست باید تا ساعت ٢.٣٠ تحمل کنم ...

تازه عصری روز از نو روزی از نو ...

خدایا به من توانایی بیشتری بده ... خدایا صبر و تحملم و زیادتر کن ... خدایا خودت می دونی چقدر عذاب وجدان می گیرم وقتی کاسه صبرم لبریز میشه اما دست خودم نیست

خدایا بهم کمک کن ...

خدایا به همه مادرا و پدرا صبر و طاقت بیشتری بده ...

خدایا اگه تو نبودی با کی درد دل می کردیم ؟!!!! مرسی که هستی و آروممون می کنی ...

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)