تروخدا مهرتاشم بخواب ... خوابم میااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد
از وقتی از سفر برگشتیم هنوز نتونستم یه استراحت کنم ... دلم لک زده واسه یه خواب درست و حسابی
هر روز با خودم میگم امروز رفتم خونه مهرتاشم که اومد با همدیگه می خوابیم ولی نمیشه
دیروز تند تند کارام و انجام دادم به عشق اینکه تو بیای و با همدیگه بخوابیم ولی امان از دست تو ... نه بعد از ظهر خوابیدی نه شب... بعد از ظهر بردمت تو اتاق تا بخوابونمت ... خودم خوابم برد و تو هی بازی می کردی منم از ترس اینکه اتفاقی برات بیفته هی می پریدم از خواب ... آخر سر دیدم فایده نداره از اتاق اومدم بیرون و تلویزیون و روشن کردم و کلی باهات بازی کردم و باهات رقصیدم ... وقتی خوابیدی ساعت 7 بود که دیگه تایم مناسب خواب واسه من نبود تازه همش 15 دقیقه خوابیدی...
ساعت 10 شب شده بود و دیگه نمی تونستم بیدار بمونم ... تمام تنم می لرزید از ضعف ناشی از خستگی خیلی باهات کلنجار رفتم اما تو نمی خوابیدی و می خواستی بازیگوشی کنی ... منم داشتم از خستگی می مردم گذاشتمت پیش بابایی و رفتم تو اتاق خواب که بخوابم ...
... مگه ول می کردی هی میومدی تو اتاق و شیطونی می کردی و من و بیدار می کردی ... در اتاق و که می بستیم میومدی پشت در ... در میزدی و گریه می کردی ...
خدای من چکار کنم آخه ... دیگه نمی کشم
مجبور شدم بیام تو سالن بخوابم پیش شما ... رفتم زیر پتو که نور و صدا اذیتم نکنه ولی ول کن معامله نبودی از روم رد میشدی ... صدام می کردی و اینقدر فضولی می کردی که بابا مهردادم چاره ات نمی کرد
بابایی مجبور شد از برنامه نود بگذره و بخوابه تا بلکه رضایت بدی و بخوابی ...
تا ساعت 12 باهات کلنجار رفتیم ... نه من نه بابایی یادمون نیست چطور خوابیدیم ... اینقدر خسته بودیم که یهو خوابمون برده بود ... حتی یادم نیست تو چطوری خوابیدی ... فقط یادم میاد تو رختخواب بودیم ، داشتم بهت شیر میدادم ... دیگه هیچی یادم نیست ...
این روزا حال عمومی مامان اصلا خوب نیست ... از شدت خستگی همش ضعف دارم و سرگیجه و حالت تهوع
کاشکی شما کوچولوها یکمی ما بزرگارو درک می کردین ... اما خوب کوچولو هستین دیگه ... نمی دونین ما چی میگیم ...
الان که دارم اینارو تایپ می کنم در حسرت 10 دقیقه خوابم اما سر کارم و نمی تونم بخوابم ولی می دونم جیگر مامان الان واسه خودش لالا کرده ...
الهی فدات شم ...