مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

زلزله بندر ...

1391/11/2 7:50
نویسنده : یه مادر عاشق
320 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه شب 17 دیماه رفتیم خونه خاله زینب و شب رو اونجا موندیم ...

حدود ساعت 4:30 بامداد بود که با صدای وحشتناکی از خواب پریدیم و دیدم یه موجی داره از رو زمین رد میشه ... انگار که تو قایق نشسته باشی و موجی قایق و تکون بده ... دقیقا همین حالت بود ... فقط چند ثانیه بود اما خیلی وحشتناک بود ... مادر بزرگ که  بنده خدا خیلی ترسیده بود و بلند بلند صلوات می فرستاد  ...  من از صدای مادر بزرگ بیشتر ترسیده بودم آخه اونا تجربه زلزله داشتن و با خودم می گفتم وای حالا چه خبر میشه ...

تنها چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که بغلت کنم و تو آغوش خودم بگیرمت تا اگه خدای ناکرده اتفاقی افتاد شاید تو در امان باشی ... دیگه کار دیگه ای از دستم بر نمیومد ... آخه توی آپارتمان اونم طبقه 5 اونوقت روز هیچ کاری نمیشد کرد ... صدای پارس سگا هم بیشتر آدم و می ترسوند

خدارو شکر که همش چند ثانیه بود و زودی تموم شد ... خلاصه همه بیدار شدیم و حدود نیم ساعتی بیدار بودیم و در حال تصمیم گیری که بریم بیرون یا نه ... صدای پارس سگا چند دقیقه ای  بعد قطع شد و فهمیدیم دیگه خبری نیست ... توی بغلم گرفتمت و خوابیدم ...

روز دوشنبه هم دو سه بار در طول روز یه لرزه های ریزی اومد و تموم شد ...

واقعا وحشتناکه ، خدا رحم کنه به همه ...

خدایا ما را از این بلایا محافظت بفرما ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)