مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

ماجرای مارکوپولو شدن انیشتین کوچولو و عمو غریبه و حکمت آن ...

1391/10/30 13:20
نویسنده : یه مادر عاشق
537 بازدید
اشتراک گذاری

پسر نازنینم روز پنج شنبه 7 دیماه 91 ساعت 9:50 صبح من و تو مادرجون از آسمون اهواز به سمت بندرعباس پرواز کردیم ...

اینم از عکسای تو قبل از پرواز ...

مامان جون و آقا جون هم زحمت کشیدن اومده بودن بدرقمون ... بابا جون میرزا هم زحمت کشد با بابا مهردادت مارو از ماهشهر بردن فرودگاه اهواز دستشون درد نکنه ...

توی پرواز تو کلی ذوق کردی و برامون خندیدی و با حرف زدنات و شیرین کاریات دل مسافرای اطرافمون رو برده بودی ...توی این مسافرا یه آقای جوون بود که کلی برات ذوق کرده بود و توی کل این ماجرای ماکوپولویی هوات و داشت ...

پرواز خوبی بود و هیچ اتفاقی نیفتاد تا اینکه رسیدیم به فرودگاه بندر ... در حین فرود دیدیم که یهویی با یه شتاب عجیبی خلبان اوج گرفت و مجددا رفت تو آسمون ... کوچولوی قشنگ من تو هیچی رو متوجه نشدی ولی من و مادر جون به هم نگاه کردیم و کلی سوال برامون پیش اومد ...

مهماندار گفت بعلت شرایط نامساعد دایورت می کنیم به فرودگاه شیراز و بعد بر می گردیم ...

رفتیم شیراز و حدود 2 ساعتی توی فرودگاه شیراز بودیم ...من که اصلا فکر نمی کردم یه پرواز 1.5 ساعته اینجوری طولانی شه واست غذا و سرلاک نذاشته بودم  و پوشاکت هم اتفاقی  رفته بود توی ساکی که توی بار بود ... کلی نگرانت بودم و خیلی ناراحت بودم هم من هم مادر جون... رفتیم نمازخونه و خداروشکر اونجا دو تا خانم خیلی مهربون موز و غذا دادن بهت و سیر شدی... ولی هر چی گشتیم نتونستیم برات پوشاک بخریم ...

مجددا پرواز کردیم به سمت بندر عباس و همش دعا می کردیم که اینبار به مقصد برسیم که یهویی بعد از نیم ساعت حرکت به سمت بندر خلبان عذرخواهی کرد و گفت شرایط آب و هوایی مساعد نیست و بر میگردیم اهواز ...

آره مامانی برگشتیم اهواز و بابا مهرداد و عمو عارف اومدن دنبالمون و رفتیم خونه...

خلاصه شده بودیم مارکوپولو ...

تا رسیدیم خونه ساعت 7 شب بود یعنی 12 ساعت توی هوا و جاده و ... بودیم

تو کل این سفر عمو غریبه حواسش به ما بود و کلی بهمون کمک کرد به قول مادر جون انگار خدا این مرد جوون رو توی این پرواز فرستاده بود که به ما کمک کنه ...

آخر سر هم توی فرودگاه اهواز یه سنجاق چشم و نظر خیلی قشنگ برات خرید و به مادر جون گفت این سنجاق و همیشه به لباسش بزنید تا از چشم بد دور باشه و خداحافظی کرد و رفت ...

امیدوارم هر جا که هست سالم و تندرست باشه ...

ما که هنوز از رفتن نا امید نشده بودیم به خاله سمیرا جون گفتیم توی هفته بعد هر وقت پروازا کنسلی دادن واسه ما بلیط جدید صادر کنه و از شانسمون روز جمعه مشخص شد پرواز یکشنبه 10 دیماه 91، 3 تا کنسلی داده و خاله سمیرا هم با هماهنگی خاله حدیث سه تا بلیط  و واسه من و مادر جون و بابا جون گرفت ...

بله عزیزم حکمت در این بود که بابا جون هم باهامون باید بندرعباس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)