مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

خلاصه ای از اتفاقات 6 ماه گذشته

1391/7/1 8:52
نویسنده : یه مادر عاشق
370 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره فرصتی پیش اومد بتونم بعد از گذشت حدود 7 ماه وبلاگ شاهزاده کوچولوی خودم رو بروز کنم

بعد از 6 ماه در کنار مهرتاش بودن روز بازگشت به کار فرا رسید ، امروز کار رو با شرکت جدید شروع کردم فعلا اینجا همه چی در همه و هنوز کار بطور جدی شروع نشده

توی 6 ماه گذشته اتفاق های زیادی افتاد که همگی برای مامان و بابا خوشایند بود

02/01/1391  :

روز 2 فروردین 1391 ساعت  10:35 صبح ، شاهزاده کوچولوی ما به دنیا اومد و چشم هممون رو روشن کرد

هوراااااااااااااا

شاهزادم وقتی دنیا اومد خیلی خیلی ناز و جیگر بود ، وقتی صدای گریت رو شنیدم نفسم بند اومده بود از خوشحالی و دوست داشتم زودی در آغوش بگیرمت ، وقتی دنیا اومدی خانم دکتر بهم گفت سارا ببین پسرت رو ماشالا چه قد بلنده ، منم که خیلی هیجان زده شده بودم نگاهی به پسر نازنینم انداختم و اولین جمله ای که گفتم این بود

پسرم کچل نیست ، وای چقدر کوچولو

مهرتاش مامان و بابا وزنش 2600 گرم بود و قدش 50 سانت ، خیلی آروم و مامانی بودش البته الانم هست . زیاد وارد جزئیات نمیشم چون خوندنش شاید خسته کننده باشه ، فقط این رو بگم که وقتی دیدمت گریم گرفت و خیلی دوست داشتم بهت شیر بدم ولی تو زیاد شیر نمی خوردی و بیشتر خواب بودی

یکمی زردی داشتی که به کمک بابا جون و مادر جون زودی خوب شدی

جیگر مامان دو هفته اول اصلا صداش در نمی یومد ، بابا جون می گفت انگار نه انگار نوزاد داریم تو این خونه ، اینقدر آروم بودی ، وقتی شیر می خواستی یکم تکون می خوردی و یه غر کوچولو می زدی ، فقط موقعیکه واکسن بدو تولدت رو روز اول بهت زدن کلی گریه کردی در حین واکسن زدن بعدشم زودی آروم شدی

موقعیکه برای  تست تیروئید و زردی بردمت آزمایشگاه خواب  بودی و اصلا گریه نکردی برعکس بقیه نی نی ها که اتاق رو میذاشتن رو سرشون ، خیلی معصوم و مظلوم بودی

مامان شبا تا صبح بیدار بود  و تو یکم یکم شیر می خوردی

قربونت برم کم کم بعد از دو هفته متوجه دنیای اطرافت شدی و سر و صداهات شروع شد ، از اونوقت تا 3 ماهگیت مامان رو شب تا صبح بیدار نگه میذاشتی و روزا می خوابیدی اونم خوابای کوتاه

05/02/1391 :

واسه اولین بار شاهزاده کوچولو رفت بهداشت

10/02/1391 :

ورود شاهزاده کوچولو به خونه خودش

رفتیم خونه و همه خانواده بابایی اومدن دیدنت و کلی برات ذوق کردن و حسابی قربون صدقت رفتن ، همه می گفتن چقدر نازه و خوشگله و چه چشمایی داره

11/02/1391 :

مهمونی دنیا اومدن شاهزاده کوچولو

به مناسبت دنیا اومدنت دوست داشتیم یه جشن بزرگ بگیریم اما هر چی فکرش رو کردیم مقدور نبود برامون ، واسه همین به یه مهمونی خانوادگی راضی شدیم

البته خاله حدیث  و خاله پریسا سفر بودن ، مادر جون و بابا جون هم نتونستن بیان ، واسه همین مهمونی رو با آقا جون و مامان جون و عمه ها و عموها برگزار کردیم و خیلی بهمون خوش گذشت

عزیزم تولدت مبارک

مرسی که اومدی پیش من و بابایی ، بدون تو دنیای من و بابایی کامل نبود عزیزم ... عاشقتیم

13/01/1391 :

اولین سیزده بدر شاهزاده قشنگم

با مادر جون و بابا جون و بابایی ، ساعت 3 بعد از ظهر ، پنج تایی رفتیم گردش و دو سه ساعتی بیرون تاب خوردیم و بعدش اومدیم خونه ، تو حسابی کیف کرده بودی و از هوای بیرون لذت می بردی و همش خواب بودی ، تا رسیدیم خونه ، چشمای نازت رو باز کردی و گریه کردی ، عزیزم گرسنه شده بودی

الهی قربون پسرم برم که داشت کم کم بزرگ میشد.

17 / 02 /1391 :

ختنه کنون شاهزاده کوچولو ، مبارک باشه مامانی

پسرم ماشالا ماشالا خیلی صبوره در حین ختنه کلی گریه کردی انگار بیشتر ترسیده بودی از اینکه پاهات رو محکم گرفتن ، به محض اینکه کار آقای دکتر معاشی تموم شد آروم شدی و شیر خوردی و خوابیدی

عزیزم قربونت برم خیلی صبوری ، اصلا برای ختنه ات اذیت نشدم  ، شبش کلی برامون خندیدی و و دست و پا زدی و منم کلی ازت فیلم گرفتم عشقم

22/02/1391 :

اولین جشن که شاهزاده کوچولو رفت جشن تولد 9 سالگی آیناز گلم بود

باورم نمیشد که توی اونهمه سروصدا توی بغل مادر جون همش خواب بودی و فقط آخرای مهمونی نیم ساعتی بیدار بودی ، من حسابی کیف کرده بودم که پسرم اینقدر فهمیده است و مامانش رو اذیت نمی کنه.

25/02/1391 :

اولین سفر شاهزاده کوچولو به اهواز خونه آقا جون و مامان جون

همه حسابی منتظرت بودن و دوست داشتن ببینن چقدر تغییر کردی ، وقتی دیدنت کلی ذوق کردن و گفتن واااااااااای این که یکی دیگه است  ، آخه کلی تغییر کرده بودی

از این بغل به اون بغل همش تاب می خوردی و دل همرو می بردی عزیزم تا روز 03/03/1391 اهواز بودیم و حسابی همه باهات بازی کردن

04/03/1391 :

واکسن 2 ماهگی شاهزاده کوچولو

عزیزم خواب بودی که خانم پرستار واکسنت رو زدی یهو چشات رو با تعجب باز کردی یکمی گریه کردی  و تموم ، الهی مامان برات بمیره می دونم خیلی اذیت شدی من 2 روز تمام نخوابیدم و همش مواظبت بودم ظف بدنت که یکمی گرم می شد پاشویت می کردم مبادا تب کنی ، واکسن 2 ماهگیت خیلی برامون سخت بود ، خدارو شکر که همه چی به خیر و خوشی گذشت

 

06/03/1391

بالاخره روز موعود فرا رسید و ما  بعد از کلی عشق و حال تو خونه بابا جون به خونه خودمون رفتیم

واااای خیلی سخته تنهایی و یه تنه با بی خوابی

ولی از پسش بر اومدیم عزیزم

مدتش کوتاه بود چون یه هفته بعد بابایی شبکار شد و ما دوباره رفتیم خونه بابا جون  ... وااااای که چقدر خونه باباجون بهمون خوش گذشت ولی دلمون واسه بابایی خیلی تنگ میشد آخه کمتر می دیدیمش

 

08/04/1391

اولین جشن عروسی که شاهزاده کوچولو دعوت شد عروسی پریسا و امین دختر خاله و پسر خاله بابا مهرداد

روز چهارشنبه که میشد 07/04/1391 عمو مهرشاد جون اومد دنبالمون و رفتیم اهواز ، همه کلی از دیدنمون خوشحال شدن مخصوصا از دیدن کوچولوی مهربونمون که دیگه با خنده هاش حسابی دلبری می کرد

بابا مهرداد پنج شنبه اومد و یه تیپ سفید سرمه ای زدی و با همدیگه رفتیم عروسی ، عروسی خوب بود بهمون خوش گذشت ، فقط مامانی یکمی واسه شیر دادن بهت اذیت میشد

فامیلای بابا مهرداد واسه بار اول تورو می دیدن و حسابی از دیدنت لذت می بردن از اون مهربونیات و خنده هات و اینکه اصلا بی قراری نمی کردی ، همه می گفتن وای چقدر ماهه این شازده  ... قربون پسرم برم که همیشه تو مهمونی ها مامانش رو روسفید می کنه

قرار بود جمعه با بابایی برگردیم ولی واسه اینکه زن عمو زیبا جون و بقیه خیلی دوست داشتن بیشتر پیششون بمونیم ما هم تا روز دوشنبه موندیم و با خاله فرناز و عمو وحید برگشتیم خونه

اینم از عکسای دی جی مهرتاش قشنگ ما

 

02/05/1391 :

واکسن چهارماهگی شاهزاده کوچولو

پسر قشنگ و نازم یه لباس خوشگل پوشید و با بابا جون رفتیم بهداشت ، اونجا حسابی خودت رو لوس کردی و بازی کردی ، قبل از اینکه واکسن بزنی از خستگی خوابت برد ، موقع تزریق واکسن بیدارت کردم و واکسنت رو زدی یکمی هم گریه کردی ولی طبق معمول صبوری کردی و زودی خوب شدی ، برعکس واکسن 2ماهگی که خیلی اذیت شدی خداروشکر اینبار کاملا خوب بودی و تا صبح کلی با همدیگه بازی کردیم و خندیدیم قشنگم.

خداروشکر که خوبی عزیز دل مامان و بابا

 

09/05/1391

اولین سفر شاهزاده کوچولو – تهران خونه خاله حدیث و شمال

با خاله پریسا و کیان کوچولو صبح روز دوشنبه ساعت 9:50 پرواز کردیم به مقصد تهران ، خاله حدیث و آیناز و خاله تینا اومده بودن استقبال ، کلی ذوق کردیم از دیدن همدیگه

تهران کلی بهمون خوش گذشت

بابایی وعمو کاور و عمو عارف پنج شنبه اومدن تهران و روز شنبه به سمت شمال حرکت کردیم ، خاله فرناز و خاله سانازاینا هم باهامون اومدن

شمال هم کلی بهمون خوش گذشت هم تفریح بود هم خرید ولی خوب هوا شرجی بود و این شرجی هوا یکمی اذیت می کرد ، مخصوصا من خیلی نگران شازده نازنینم بودم ، روز چهارشنبه صبح  به مقصد تهران راه افتادیم و بین راه رفتیم نمک آبرود که کلی خوش گذشت ، تو هم اونجا کلی لذت بردی از طبیعت قشنگ عزیزم

 

روز جمعه هم با خاله پریسااینا برگشتیم ماهشهر

28/05/1391:

برای تعطیلات عید فطر با بابایی رفتیم اهواز که کلی بهمون خوش گذشت ولی سفر کوتاهی بود کلا 2 روز اونجا بودیم و دوشنبه برگشتیم ماهشهر . نسترن جون دختر عمه مامانی اومده بود خونه بابا جون اینا ما هم مستقیم رفتیم اونجا ، خیلی از دیدنش خوشحال شدیم اونم کلی باهات بازی کرد.

31/05/1391

خاله حدیث و آیناز اومدن  ماهشهر

واای چه خوب خاله جون اومد و 10 روزی ماهشهر بود خیلی بهمون خوش گذشت کاشکی بیشتر می موندن ، آیناز اینقدر برات ذوق کرد و بغلت می کرد ، می خوابوندت و باهات بازی می کرد ، خاله حدیث هرروز صبح می یومد می بردت پیش خودش و باهات بازی می کرد و بهت صبحانه می داد

10/06/1391 :

تولد پسرخاله کیان جون

واسه اینکه خاله حدیث می خواست برگرده تهران ، خاله پریسا 3 روز زودتر مهمونی تولد کیان رو برگزار کرد که کلی بهمون خوش گذشت

27/06/1391

با بابایی رفتیم اهواز ، وااااای دیگه روزای آخر تعطیلات مامانیه ، باید آماده شم واسه سرکار رفتن واسه همین گفتیم بریم یه سر اهواز که دیگه بعد از سرکار رفتن معلوم نیست کی فرصت شه بریم اهواز

خیلی خوش گذشت همه کلی خوشحال شدن چون غیرمنتظره بودن رفتنمون براشون

عزیزم قربون مهربونیات برم که با مهربونیات و خوشمزگیات همه رو حسابی شیفته خودت کردی پسر نازنینم

این بود شرح مختصری از اتفاقای این  مدت

 

شاهزادم توی این مدت روزبروز بزرگتر و خوشمزه تر شد الان خیلی خوردنی شده ، دلم کلی براش تنگ میشه وقتی سرکارم ، عشقم و همه زندگیمه

کم کم سعی می کنم مراحل رشدت توی این مدت رو هم با عکسات توی وبلاگت بذارم عزیزم

منتظر باشید دوستای گل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

المیرا
11 مهر 91 9:31
قربون مهرتاش نازم برم من
مهرتاش جووون تو مهربونی و آرومی به مامان کشیدی هااااااا.
مامانت هم خیلی خیلی مهربون و دوست داشتنیه
بوووووس به هردوتون.
این مدت که نبودی خیلی دلم تنگ شده بود برات
خوشحالم که باز اومدی و وبلاگ رو هم روبه راه کردی.
عزیزم از خدا می خوام مهرتاش رو براتون سلامت و شاد نگه داره و ایشالاا در سایه پدر و مادرش بزگ مردی بشه برای خودش
باز هم بووووووووووووووس


فدای تو المیرا جونم ، قربونت برم تو خوبی که من رو خوب میبینی
ایشالا روزی باشه بزودی نی نی نازت رو بغل کنی و عکسای خوشگلش رو برامون بذاری و ما حسابی از دیدن عکسای بیبی خوشگلت لذت ببریم
عمه مینا
11 مهر 91 11:53
قربون دی جی مهرتاش برم