چی شده چی نشد
پسر قشنگم روز دوشنبه پرستارت نداجون تماس گرفت و گفت نمی تونه بیاد و به جاش پرستار قبلیت خدیجه جون میادش
مامانی هم بخاطر ماه مبارک تایمش تغییر کرد و قرار شده بود ساعت 8 صبح بره اداره
ولی اینقدر گریه و بی تابی کردی که نگو ، خدیجه جون هرکاری می کرد آروم نمی شدی ... مامانی هم تصمیم گرفت نره اداره و بمونه پیش گل پسرش
وقتی نشستم از تو بغلم تکون نمی خوردی یک ساعت تمام چسبیده بودی بهم و حاضر نبودی از پیشم بری الهی قربونت برم خاله خدیجه هم خوشحال رفت خونه ...
خالاصه این بی تابی شما منجر به سه روز مرخصی مامان شد و مامان روز چهارشنبه و شنبه رو هم مرخصی گرفت و موند خونه اخه ندا جون نمی تونست بیادش ...
این چند روز کلی مامان ناراحت بود از اتفاقایی که تو خونه افتاده و سهل انگاریا و فضولیای بی جای پرستارات و اینکه چند تا از وسایلا خراب شدن از جمله ماشین لباسشویی که دیگه اشک مامان و در آورد
خلاصه خیلی با خودم فکر کردم ... برم سر کار ؟ نرم سر کار ؟
خدایا چکار کنم ؟ چی به صلاحمونه ... موندن سرکار و در آمد بیشتر و ساختن با خستگی و ناآرامیها یا نرفتن سرکار و شاید آرامش بیشتر ...
از طرفی هم مادر جون گفت بریم پیش اونا باشیم این چند روز چون بزودی اونا هم دارن از پیشمون میرن
رفتن پیش اونا خیلی خوب بود ... کلی بهمون خوش گذشت ... مخصوصا تو که حسابی با آجی آیناز مشغول بودی ...
هم خوش می گذروندم هم فکر می کردم و غصه می خوردم ...
رفتن مادر جون اینا از یه طرف ... ترک هرروز تو و گریه های بی امان تو از یه طرف ... خستگی خودم از کمبود خواب و استراحت از یه طرف ... و اتفاقای این چند ماه اخیر کلا فکرم و خیلی مشغول کرده ...
هنوز نتونستم یه راه حل اساسی واسه این وضعیت پیدا کنم ...
حتی توی اداره هم کمی مشکل پیدا کردم ... نه اینکه کسی بهم چیزی گفته باشه ها یا اینکه تو کارم خللی ایجاد شده باشه ... ولی می دونم اگه این روال بخواد ادامه پیدا کنه بالاخره صداشون در میاد ...
منم که تو این چیزا مغرورم و بدم میاد کسی بهم ایراد بگیره ...
خلاصه هنوز درگیرم و دارم سبک سنگین می کنم که از کار در بیام یا بمونم
فعلا تا یک ماه دیگه رو باید باشم تا ببینم خدا چی می خواد ...و چی به صلاحمونه ...
ایشالا هر چی به صلاحه پبش بیاد ...