دمپایی جدید شازده پسر قند عسل و
عزیز مامان دیروز که رفتیم بازار یهو یه دمپایی خیلی خوشگل دیدم و به اتفاق بابایی اون و برات خریدیم ...
بذار اول این و بگم که واقعا دیروز من و بابایی رو داغون کردی تو بازار از بسکه غر غر کردی ...
اول که رفتیم آتلیه تا عکسای تولدت و بگیریم یه آلبوم خوشگلم واسه عکسات خریدیم
وای که عکسات چقدر خوشگل بودن با اون لباس زنبوری ، حیف اگه یکمی بیشتر اون لبات و می کشیدی و یه لبخند خوشگل رو لبات داشتی خوشگل ترم میشدن عکسات
ولی اونجا ترکوندیا
به همه چیز دست میزدی و همه چی و می کشیدی
میذاشتیمت زمین یا می کوبیدی به تابلوها یا گلارو می کشیدی هرچی می گفتم بهت مامانی دست نزن آروم باش انگار که نه انگار دیگه آقاهه عکاسه داشت چپ چپ نگامون می کرد که به بابایی گفتم ما میریم بیرون تو حساب کن ...
خلاصه ترکوندی به بابایی گفتم واقعا حالا نمیشه شازده رو ببریم آتلیه واسه عکس اگه بخواد این کارارو بکنه که یه دونه عکسم نمیشه ازش گرفت ..." آخه قرار بود آخر هفته ببرمت بازم عکس بگیری عکسا خوشل خوشل "
بعدش اومدیم ناحیه تا پیراهنت و عوض کنیم واسه بقیه می خندیدی و دلبری می کردی واسه من و بابایی غر میزدی و جیغ میزدی ...
و بالاخره من و بابایی خسته و کوفته راهی خونه شدیم ...
می خواستی بذاریمت زمین تا خودت راه بری ...
بابا بچه می خوایم زودی بریم خونه یه چی بخوریم و بخوابیم ...
و حالا تو انگاااااااااار داری تو شانزه لیزه قدم میزنی و عین خیالت نبود هوا گرمه ... واسه خودت آروم آروم هواخوری می کردی نه خیلی هم هوا توپه ، چشم ازت بر میداشتیم با سر تو جوی آب میرفتی
خوب بچه مستقیم برو چرا راهت و به سمت جوی آب کج می کنی بلا ؟!!!
خلاصه جونم برات بگه تا رسیدیم خونه و خوابیدیم انگار از هفت خوان رستم گذشتیم ...
بله و حالا ماجرای دمپایی ...
صبح که از خواب بیدار شدم دمپایی خوشگلت و گذاشتم روی جاکفشی که پرستارت ببینه و اگه خواست ببرت بیرون اون و پات کنه
شمام که طبق معمول سحرخیز انگار ساعت تایم کردی بالا سرت سر ساعت 6:15 بیدار شدی
بعد از کلی شیرخوردن و بسکوییت خوردن یهو دیدم داری تلاش می کنی دمپاییت و پات کنی
واین صحنه فوق العاده من و شگفت زده کرد ... الهی مادر فدات شه که دیگه می خوای خودت کارات و انجام بدی ...
جایزتم این بود که بابایی کمکت کرد اونارو پوشیدی و با خدیجه جون اومدی بیرون یکمی هواخوری ...
الهی مادر فدات بشه قند عسلی تو قندعسل