مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

دمپایی جدید شازده پسر قند عسل و

1392/3/27 9:58
نویسنده : یه مادر عاشق
400 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز مامان دیروز که رفتیم بازار یهو یه دمپایی خیلی خوشگل دیدم و به اتفاق بابایی اون و برات خریدیم ... لبخند

بذار اول این و بگم که واقعا دیروز من و بابایی رو داغون کردی تو بازار از بسکه غر غر کردی ...ابله

اول که رفتیم آتلیه تا عکسای تولدت و بگیریم یه آلبوم خوشگلم واسه عکسات خریدیم

وای که عکسات چقدر خوشگل بودن با اون لباس زنبوری ، حیف اگه یکمی بیشتر اون لبات و می کشیدی و یه لبخند خوشگل رو لبات داشتی خوشگل ترم میشدن عکسات ماچ

ولی اونجا ترکوندیا

به همه چیز دست میزدی و همه چی و می کشیدی

میذاشتیمت زمین یا می کوبیدی به تابلوها یا گلارو می کشیدی  هرچی می گفتم بهت مامانی مشغول تلفن دست نزن ساکت آروم باش انگار که نه انگار  دیگه آقاهه عکاسه داشت چپ چپ نگامون می کرد که به بابایی گفتم ما میریم بیرون تو حساب کن ...

خلاصه ترکوندی به بابایی گفتم واقعا حالا نمیشه شازده رو ببریم آتلیه واسه عکس اگه بخواد این کارارو بکنه که یه دونه عکسم نمیشه ازش گرفت ..." آخه قرار بود آخر هفته ببرمت بازم عکس بگیری عکسا خوشل خوشل "

بعدش اومدیم ناحیه تا پیراهنت و عوض کنیم واسه بقیه می خندیدی و دلبری می کردی واسه من و بابایی غر میزدی و جیغ میزدی ...

و بالاخره من و بابایی خسته و کوفته راهی خونه شدیم ...افسوس

می خواستی بذاریمت زمین تا خودت راه بری ...

بابا بچه می خوایم زودی بریم خونه یه چی بخوریم و بخوابیم ...کلافه

و حالا تو انگاااااااااار داری تو شانزه لیزه قدم میزنی و عین خیالت نبود هوا گرمه ... واسه خودت آروم آروم هواخوری می کردی  نه خیلی هم هوا توپه ، چشم ازت بر میداشتیم با سر تو جوی آب میرفتی سبز

خوب بچه مستقیم برو چرا راهت و به سمت جوی آب کج می کنی بلا ؟!!!تعجب

خلاصه جونم برات بگه تا رسیدیم خونه و خوابیدیم انگار از هفت خوان رستم گذشتیم ...اوه

بله و حالا ماجرای دمپایی ...

صبح که از خواب بیدار شدم دمپایی خوشگلت و گذاشتم روی جاکفشی که پرستارت ببینه و اگه خواست ببرت بیرون اون و پات کنه

شمام که طبق معمول سحرخیز انگار ساعت تایم کردی بالا سرت سر ساعت 6:15 بیدار شدی

بعد از کلی شیرخوردن و بسکوییت خوردن یهو دیدم داری تلاش می کنی دمپاییت و پات کنیتشویق

واین صحنه فوق العاده  من و شگفت زده کرد ... الهی مادر فدات شه که دیگه می خوای خودت کارات و انجام بدی ... تشویق

جایزتم این بود که بابایی کمکت کرد اونارو پوشیدی و با خدیجه جون اومدی بیرون یکمی هواخوری ...

الهی مادر فدات بشه قند عسلی تو قندعسل

بغلماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

راحله
29 خرداد 92 8:48
ما هم هر روز میریم خیابون گردی از دست این وروجکا!
راس ساعت 7 از خونه میزنیم بیرون تا موقعی که هوراد بالاخره خسته بشه و رضایت بده که بریم خونه
راستی تو گرما اذیت نمیشه؟؟؟ هر چند این جوونا که با گرما مشکلی ندارن عین خودم وقت یکوچولو بودم تو گرمای 50 درجه هم میرفتم تو کوچه بازی


عزیزم نازی می دونم شما هم مثل ما گرفتاری البته گرفتاری شیرین ...
والا چی بگم به قول خودت این کوچولوها که دیگه گرمارو نمی شناسن اسم ددر میاد می دوون ، مهرتاش که وقتی باباش میگه من رفتم بای بای، جلوتر از باباش میره سمت و در و بای بای می کنه
البته من زیاد باهاشون بیرون نمیرم آخه از سرکار که میام اینقدر تو خونه کار دارم که فرصت نمیشه بیشتر اوقات باباش می برش بیرون ...