ماجراهای مهرتاش و داداش کیان
گل پسرم روز چهارشنبه با همدیگه رفتیم خونه خاله پریسا
تو و کیان خیلی از دیدن همدیگه خوشحال شدین و تا رسیدیم شروع کردین به بازی با همدیگه
خاله بهتون بسکوییت داد و شما هم خوشحال مشغول خوردن شدین ... خیلی بامزه بود داداشی بعضی تیکه های بسکوییت و مینداخت رو زمین و تو پشت سرش بر میداشتی می خوردی و من و خاله کلی خندیدیم به اینکارتون ...
شما دو تا مشغول ماشین بازی شدین
و من و خاله پریسا گرم صحبت بودیم که دیدیم صدای جیغ داداش بلند شد برگشتیم نگاتون کردیم و دیدم تو داری بازی می کنی و داداشی داره گریه می کنه ، مونده بودیم چه اتفاقی افتاده ... خاله پریسا داداشی رو آرام کرد و دوباره مشغول گفتگو شدیم که یکمی بعد دوباره صدای جیغ داداشی بلند شد
برگشتیم دیدیم به به چنگ انداختی تو موهاش و حالا بکش و کی نکش من و خاله پریسا پریدیم وسط و حالا مگه دو نفری چاره ترو می کردیم بزور موهای داداشی رو از تو مشتت در آوردیم
من بهت اخم کردم و گفتم دفعه آخرت باشه ها دیگه اینکارو نکنی ها ... و تو هم بهم لبخند میزدی و با زبون خودت باهام حرف میزدی
داداشی هم که همینطور گریه می کرد ... بغلش کردم آرومش کنم که یهو طفلکی از شدت گریه حالش بهم خورد ...
خلاصه کلی نوازشش کردیم تا آروم شد و دوباره مشغول بازی شدین
به خاله پریسا گفتم این چقدر هیجانزده شده ... وقتیم مو میکشه خیلی درد داره، داشتم اینارو می گفتم که یهو در حال غش خنده رفتی سمت خاله و چنگ انداختی تو موهای خاله ...وای من و خاله اینقدر خندیدیم که نگو ... خاله پریسا گفت آخی کیان بنده خدا چه دردی کشیده از دست این مهرتاش بلا ...
شما بازی می کردین و اینبار من و خاله پریسا شش دانگ حواسمون به شما بود و تا میرفتی سمت داداشی نیم خیز میشدیم که مبادا موهاشو بکشی
خلاصه کمی گذشت و اوضاع آروم شد که یهو دیدیم از پشت با هیجان حمله کردی به داداشی و می خواستی گازش بگیری چسبیده بودی بهش و دهنت و باز کرده بودی می خواستی کمرش و گاز بگیری که جداتون کردیم
وای خدای من آخه این چه جور بازی ای هست که تو دوست داری
نمی دونم چرا وقتی هیجانزده میشی اینکارارو می کنی ... البته می دونم خوب می خوای هیجانت و تخلیه کنی ولی مامانی این راهش نیست که ... البته تقصیر ما بزرگترا هم هست آخه شماها فکر میکنین این یه بازیه هیجان انگیزه و از اینکه طرف مقابلتون جیغ میکشه خوشتون میاد ... تقصیر مامانه که تو خونه نسبت به اینکارت عکس العمل نشون میده یا جیغ میکشه یا دعوات می کنه و تو وقتی مامان عصبانی میشه بیشتر خوشحال میشی و بازم تکرارش می کتی و حالا واسه تو شده یه بازی ... بین خودمون باشه به کسی نگیا هیس خودمم از این بازی لذت می برم و گاهی دوست دارم باهام بازی کنی ...
ولی از حالا به بعد باید درد رو تحمل کنم و بی خیال بشم و دیگه از این بازی ها نداریم تا تو متوجه بشی نمی تونی با اینکارت جلب توجه کنی و اینطوری از سرت بیفته
خلاصه داداشی خوابید ولی تو انگار بمب انرژی شده بودی ... کلا وقتی میریم جایی یا یکی میاد خیلی شیطنتت زیاد میشه و همش می خوای بازی کنی قربون اون هوشت برم من
آره عزیزم داشتم می گفتم داداشی یه ساعتی خوابید و از خواب بیدار شد ... تا بیدار شد تو رفتی تو اتاق و با خوشحالی رفتی سمتش ولی داداشی از دور که ترو دید گریه رو سر داد
دیگه ازت می ترسید ... من و خاله پریسا هم مرده بودیم از خنده از دست شما دو تا ...
خلاصه نیم ساعتی طول کشید تا شما دو تا به صلح و آرامش رسیدین و مشغول بازی شدین ...
خاله هم بهتون لواشک داد که در حین بازی بخورین ...
ما هی میدیدم داداش کیان تند تند میاد و لواشک می خواد یعنی هنوز نرفته دوباره میاد ... برگشتیم نگاتون کردیم دیدیم به به تو لواشک خودت و که می خوری مال داداشی هم از دستش می قاپی
ای خدا از دست این پسر شیطون ...
خدارو شکر دو سه ساعت آخر و به خوبی و خوشی و در آرامش باهمدیگه بازی کردین خداروشکر
وقتی می خواستیم بریم خونه داداشی کلی پشت سرمون گریه کرد و من کلی ناراحت شدم ...